اندر وقاحت و بی مسوولیتی سارقان اخبار و مطالب کوه نوردی

چند روز پیش عده ای از دوستان کوه‌نویس در حرکتی هم آهنگ اعتراض خود را به انتشار دادن بدون ذکر منبع اخبار و مطالب کوه‌نوردی در قالب پستی با عنوان «کانال های تلگرام، دزدی اخبار و مطالب وبسایت ها و وبلاگ ها» در وبلاگ‌ها و وبسایت‌های شخصی‌شان بیان کردند. هرچند بارها و بارها اعتراضات انفرادی و به روش‌های مختلف انجام شده بود،هم‌صدایی اخیر اثرگذار‌تر بوده است. در اثبات این ادعا در ادامه بخوانید واکنش «روزنامه کوهستان»(کانالی در تلگرام که یکی از مصادیق اعتراض دوستان کوه‌نویس مورد اشاره بوده است) را به اعتراض دوستان کوهنویس :

 

روزنامه کوهستان :

درود خدمت تمامی دوستداران کوه و طبیعت...

در مورد انتقاد عجولانه و پیش قضاوت بعضی از....  فکرم به مستندی معطوف شد که شاید به مذاق بعضی از...  خوشایند نباشه و یا حتی دور از جونشون, توهین محسوب بشه ولی ماجرا رو براتون خلاصه و کوتاه شرح میدم تا کمی از قضاوت های پی در پی و از روی عادت و تبعیت بعضی از... کم بشه...
لازم به ذکر هستش که نوشته بنده توهین به هیچ فرد یا گروهی نیست و صرفا از بحث عادتهای اجتماعی ما به شرح این ماجرا میپردازیم...
ماجرا از یک طویله با تعداد زیادی گوسفند شروع میشد که چند نفر از روانشناسان اجتماعی و رفتارشناسان حیوانات بر روی آنها به تحقیق مشغول بودن... یکی از تحقیقاتشون در مورد عادت حیوانات و شرطی شدن اونا بود... موقع صبح به ارتفاع 20 سانتیمتر از سطح زمین و در جلوی درب طویله, یه مانع چوبی ترکه مانند قرار دادن و درب رو باز کردن... گوسفندان جلویی بعد از یک دقیقه شروع به پریدن از روی مانع چوبی کردن و این روال پشت سر هم انجام میشد.. جالب اینجا بود که گوسفندان آخر با ارتفاع یک متر از مانعی که به تدریج ارتفاع اون بالا رفته بود, میپریدند با اونکه میتونستند از زیر مانع چوبی یک متری عبور کنن ولی باز هم میپریدند... دنیای امروز دنیای شرطی شدن خیلی از ما آدما شده,,, کافیه کسی انتقادی از شخصی یا گروهی بکنه, بعد ماجرا رو خودتون حدس میزنید که چی میشه...
بنده با شرح این ماجرا و مستند تلویزیونی قصد جسارت و توهین به هیچ شخص یا مقامی رو ندارم و صرفا شرطی شدن, مقیاس بنده با این داستان بود... عرضم با بعضی از... هستش که به تأثی و تبعیت بعضی از بزرگان, خودشون رو در جایگاه نقد و انتقاد میبینن. برادر من؛ عرصه سیمرغ نه جولانگه توست, عرض خود میبری و زحمت ما میداری...
شاد باشید و همیشه پیروز و برفراز... روزنامه کوهستان
 
 
 
-----------------------------------------------
در همین راستا به حکایتی از بهارستان جامی اشاره می شود که می گوید : 
روزی انوری در بازار بلخ میگشت : هنگامه ای دید .پیش رفت و سری در میان کرد مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود میخواند و مردم او را آفرین میخواندند. انوری پیش رفت و گفت :ای مرد ، این اشعار کیست که می خوانی؟گفت:اشعار انوری ،گفت :تو انوری را می شناسی ؟ گفت :چه می گویی ؟انوری منم ! انوری بخندید و گفت :شعر دزد شنیده بودم امّا شاعر دزد ندیده بودم.
 
جالب است بدانید «روزنامه کوهستان» بعد از اعتراض محترمانه ی دوستان کوه نویس تنها به توهین اکتفا نکرده و به دیگران تهمت دزدی هم زده است. بعید نیست مانند حکایت بالا بعد از مدتی خود را یکی از کوهنویسان پر سابقه معرفی کند.مطالبتان نوش جانش، دوستان مواظب خودتان باشید.
 
پی نوشت : با جستجوی ساده در اینترنت می توان دید که بحث «پررو ترین دزد دنیا» بحث جالب و مفرحی است. شاید بد نباشد اگر جناب سیمرغ خان(لقبی که خودش به خودش اعطا کرده است) باز هم به تلاش مذبوحانه اش در دزدی مطالب و یا حتی بی احترامی به معترضین ادامه داد ایشان به عنوان کاندیدای «پر رو ترین دزد دنیای مجازی» از نگاه کوه نویسان معرفی شوند.
پی نوشت: به عنوان مثال اقای دزد این مطلب را بدون ذکر منبع از این وبلاگ کپی و با برچسب کانال کوهستان منتشر کرده اند!
 

کانال تلگرام و دزدی اخبار و مطالب سایت ها و وبلاگ ها

 

_ امروزه با پدیده‌ای به نام تلگرام و کارکردهای سودمند و مفید آن در اطلاع‌رسانی‌های به موقع و همچنین  ارتقا سطح آگاهی مخاطبان به خوبی آشنائی داریم. همانند دیگر عرصه‌های اجتماعی، شکل‌گیری و ایجاد انواع کانال‌های اطلاع‌رسانی و خبری با موضوع "کوه و کوه‌نوردی ایران" نیز به سرعت در حال انجام است.

_ عملکرد تعدادی از این کانال‌های اطلاع‌رسانی و خبری در تلگرام ، منحط و ناسالم است.  آنها اخبار و مطالب وبلاگ‌ها و سایت ها را می‌دزدند و با نام و امضای خود در کانال خبری‌شان منتشر می‌کنند.


_ این روزها دزدی مطالب و اخبار وبلاگ‌ها و سایت های کوه و کوه‌نوردی توسط تعدادی از کانال‌های تلگرام سرعت بیشتری به خود گرفته است. به عنوان مثال کانال "‌روزنامه کوهستان" دارای عملکردی زشت و غیراخلاقی در این زمینه است . مدیران این کانال بدون توجه به اعتراضات و انتقادات صاحبان و نویسنده‌گان سایت‌ها و وبلاگ‌های کوه و کوه‌نوردی و با هدف جذب   و به هر قیمت ممکن مخاطب بیشتر  ، اخبار و مطالب آنان را به نام خود منتشر می‌کنند.  


_ این بیانیه ، اعتراض و انتقاد جدی تعدادی از صاحبان و نویسنده‌گان سایت‌ها و وبلاگ‌های دنیای کوه و کوه‌نوردی به عملکرد غیراخلاقی مدیران کانال "روزنامه کوهستان " و دیگر کانال‌های مشابه است. از دوستان کوه‌نورد می‌خواهیم ما را در مقابله با این گونه دزدی‌های آشکار و مجاب کردن مدیران پاره‌ای از کانال‌های دنیای تلگرام در ذکر منابع اخبار و مطالب منتشر شده یاری نمایند.


" تعدادی از صاحبان و نویسنده‌گان سایت و وبلاگ‌های کوه و کوه‌نوردی "

پی‌نوشت:

نمونه ای از دزدی‌های آشکار کانال روزنامه کوهستان

خبر برگرفته از سایت فدراسیون است در این لینک

گزارش پیمایش زمستانی خط الراس اشترانکوه

خطّ الرأس اشترانکوه

تحقّق یک رویا

نفرات گروه:

امیر پاینده

محسن طهمورثی

سعید دینی

نگارش و ویرایش :  مهدی عربعلی

 

بهمن94

 

 

 

خط الرأس اشترانکوه، مجموعه ای است از چهارده قله اصلی و چندین قله فرعی که از گردنه ی پنبه کار شروع و به گردنه ی کمندون یا کمندان ختم می شود. از چند سال پیش که وسوسه صعود این خط الرأس در جانم افتاده بود ، مدام به شکلهای مختلف برای پیمایش زمستانی این مسیر نقشه می کشیدم و از کسانی که در تابستان این مسیر را پیموده بودند سوأل می کردم . بالأخره عزمم را جزم کردم تا برای صعود به آن اقدام کنم اما همیشه همه چیز آنطور که آدمی می خواهد اتفاق نمی افتد؛ مثلا وقتی به آدمهایی که فکر میکنیم در لحظه ای که باید کنارما باشند رو می کنیم ، می بینیم که از زیر بار شانه خالی می کنند.  همین هم شدکه مدتی به دلیل نبودن نفرات مناسب برنامه به تعویق افتاد و از آنجا که باز اقبال در زمانی به آدمی رو میکند که اصلا انتظارش را نداری ؛ در سالن سنگ نوردی مشغول تمرین بودم ، متوجه شدم که سعید دارد از صعود به خط الرأس اشتران حرف  می زند. دورادور می شناختمش و میدانستم که حتی تلاشی هم برای صعود زمستانی آن مسیر کرده است ، اما در همان سال به دلیل شرایط نامناسب جوّی مجبور به عدم ادامه مسیر شده بودند و در همین سالها سعید مدام از مسیرهای مختلف ،هر کدام از قله ها را به انگیزه مطالعه و بررسی مسیرهای مختلف صعود کرده بود ، بی آنکه معطل کنم و به حاشیه بروم نزدیک شدم و سر صحبت را باز کردم:

-       من برای امسال برنامه صعود به خط الرأس اشتران را دارم.

 خندید و گفت : من هم هستم !

باورم نمی شد ، نفری که دنبالش بودم را پیدا کردم. اما هیچ شناختی از هم در برنامه نداشتیم و این خود می توانست در حین برنامه مسئله ساز شود اما از آنجا که به توان او ایمان داشتم و تجربه منطقه را از او می دانستم مصمم شدم که احتمال زیاد از عهده کار برخواهیم آمد.

 صعود به چنین خط الرأسی با دو نفر تقریبا دیوانگی بود ، چون اگر در حین صعود یکی از ما آسیب می دید حتما نفر دیگر هم از بین می رفت . دلیلش هم ساده بود ؛ بازگشت از دیواره ها و از بین یخچالها و مسیرهای بهمن گیر ، عملا یک نفره غیر ممکن می نمود.

به دنبال نفر سوم رفتیم . یادم افتاد که محسن مدام از این برنامه حرف می زد و حتی یکی دو بار تابستانی اقدام به صعود آن با بچه های دیگر کرده بود ، یک راست سراغ محسن رفتم  و پیشنهاد برنامه را به او دادم ، پذیرفت!

حالا شده بودیم سه نفر آدم مشتاق که هیچ تجربه مشترکی با هم نداشتیم . اما در این گونه موارد اگر هر سه نفر نگاه حرفه ای به کار  داشته باشند حتما از عهده بر نامه بر خواهند آمد. چند بار در مغازه محسن و جاهای دیگر برای چک کردن و برنامه ریزی دقیق وقت گذاشتیم و عکسها را دیدیم و گزارشهای دیگر تیمها را خواندیم و بعد از چند هفته تمرین خود را به بالاترین نقطه آمادگی  رسانده و برای رفتن آماده شدیم.

 روز اول 11/11/1394

4:45دقیقه صبح بود که از همدان راه افتادیم به  سمت استان لرستان و شهرستان دورود . ساعت7:30 دقیقه صبح بود که به نزدیکی محیط بانی رسیدیم و از آنجا به سمت گردنه ی پنبه کار حرکت کردیم .


مسیر گاهی به شوخی و گاهی به سکوت می گذشت . استرس داشتیم از اینکه ؛ طی چند روز آینده چه اتفاقاتی برای هر سه نفر ما خواهد افتاد ؟ اما دوباره شوخی های مثل آتش زیر خاکستر بیرون می آمد و بر سکوت و هر چه استرس بود غلبه می کرد .

وقتی به پنبه کار رسیدیم ساعت 8:10 دقیقه بود.  برف جاده را بسته بودند مجبور شدیم کوله ها را از ماشین پایین بیاوریم و شروع کنیم به آماده کردن وسایل که بقیه راه را از روستا تا پاسگاه  محیط بانی پیاده کنیم، داشتیم  کوله هارا آماده می کردیم که محسن گفت :

-      صدای ماشین می آید!

بچه های محیط بانی در هنگام گشت زنی به ما رسیده بودند . با سخاوت تمام ما را سوار ماشین کردند و تا پاسگاه رساندند.  این خودش یک خوش شانسی بود ، نشانه خوبی بود که همین اول کار پیدا شد .

به پاسگاه که رسیدیم ، بعد از خوش و بشی با بچه های محیط بانی و گرفتن چند عکس یادگاری به راه ادامه دادیم.  از اینجا به بعد نه ماشینی بود ونه  آدمی و نه هیچ جاندار دیگر! برف بود و سرما و سنگ و باد و اراده ای که قرار بود بر این همه غلبه کند .

 

به ساعتم نگاه کردم8:45  دقیقه بود از پاسگاه که راه افتادیم بعد از مدتی وارد دشت شدیم و دشت را به سمت چپ ادامه دادیم

 

 

تا رسیدیم به ابتدای گردنه سرآوند ارتفاع سنج 2580 متر را نشان می داد .

 

به راه افتادیم . بعد از چند صد متری ایستادیم برای صرف صبحانه ، به سمت چشمه کبود حرکت کردیم 11:15 دقیقه بود .

از ارتفاع 3403 متری چشمه کبود می شد به راحتی عظمت دریاچه گهر را دید. از همانجا بود که حرکت ما به سمت اولین قله یعنی کولورید شروع شد . با اینکه ارتفاع کولورید 3866 متر بود ،  اما مسیر سختی داشت و مسا بقه ای هم صورت گرفته بود بین ما و زمان ! انگار که ساعت می خواست از ما جلو بزند و آسمان هم همدست شده بود با زمان.

 برف آنقدر  بارید که خسته شدیم و کمپ اول را بر پا کردیم . بعد از شام وقتی حالمان جا آمد نقشه را نگاه کردیم تا برنامه صعود فردا را مرور کنیم .

 

برای اینکه انرژی کافی برای صعود را داشته باشیم زود خوابیدیم.

 

روز دوم12/11/94

6:30دقیقه بود که بیدار شدیم.  قرارمان هم همین بود؛  هر کجا که برویم 16:30 عصر کمپ بزنیم و 6:30 دقیقه بیدار شویم و حرکت کنیم. 7:45 دقیقه بود که قبراق و سرحال به سمت گل گل حرکت کردیم شاید سخت ترین قسمت صعود همین گل گل بود .

 

آنقدر درگیر تیغه ها شده بودیم که زمان از دستمان رفت ، اما بالأخره اراده توانست بر طبیعت چیره شود.

 

 از گل گل سریع راه افتادیم به سمت گَلِ گَهَرِ 3950 متری و از آنجا به طرف سن بران به راه رفتیم.

 سن بران خودش داستان دیگری داشت که با وقت محدود آنروز همخوان نبود.  بنابر این کمپ دوم را رأس همان ساعت مقرّر زیرِ یال آن برپا کردیم.

 روز سوم13/11/94

بیدار شدنمان سر همان ساعت هرروز بود و 7:30دقیقه به طرف قلّه ی سن بران به راه افتادیم45.  دقیقه طول کشید  تا به قلّه برسیم .

 

در میان راه باد به شکل عجیبی برفها را از دو طرف بصورت نقاب در آورده بود و آنچنان سرعت باد زیاد بود که برفها مثل سوزن در صورت هر کداممان فرو می رفت.

 از سن بران که راه افتادیم تازه سختی کار شروع شد که درگیر سوزنیهای کوچک و بزرگ  سن بران تا قله میرزائی - که در ارتفاع4080 متری قرار داشت -  شدیم.

 

 بعد از صعود قله میرزایی ،  تا فیالستون از یالی پر برف با سنگ های تیز باید عبور می کردیم.

 

بعد از صرف نهار به طرف فیالستون ها که در ارتفاع 3800 متری قرار داشت به راه افتادیم ولی صعودِ آن در گرگ و میش عصر کارعاقلانه ای نبود.  بنابر این ؛ زیر یالِ فیالستون کمپ چهارم مازده شد .

 

شاید هیچ چیز بعد از یک صعود سخت و برف کوبی طاقت فرسا آنهم در کولاک ، به اندازه یک آبگوشت به آدم نچسبد .جای همه دوستان خالی...

روز چهارم14/11/94

 مثل هر روز سر ساعت به راه افتادیم . مسیر طولانی بود ، امّا غیر ممکن نه !

 از فیالستون به سمت لِگِه راه افتادیم.  این قله یکی از مهمترین مراحل صعود بود .

 

از لگه باید بیست متری را را فرود می رفتیم. سعید پیشتر، از این مسیر کروکی داشت .- آنهم بخاطر صعودهایی بود که از جبهه های مختلف قبلا کرده بود -. بنابر این مسیر راحت تری را پیشنهاد کرد و از راه دوم فرود آنقدر کوتاه شد که به ده متر هم نرسید.

 

سرعتمان کم شده بود . نه بخاطر اینکه خسته بودیم ، بلکه بخاطر اینکه باد سرعتش را زیاد کرده بود . از همدان با موبایل اطلاع دادند که ؛ سرعت باد55 کیلومتر در ساعت است . اما آنقدر سرعت نداشت که زمین گیرمان کند . محسن ، پـیشتر  در اینجا لانه خرسی را نشان کرده بود . دقیقا بالای سر لانه خرس رفتیم . جلوی لانه را برف گرفته بود . چند عکس یادگاری آنهم در کنار لانه خرس - که به خواب زمستانی رفته -  برایمان خالی از لطف نبود .

شیرینی عکس یادگاری گرفتن آنهم دم در لانه خرس خیلی در کاممان نماند ، وقتی با یال بزرگ و خسته کننده بعدی روبرو شدیم.

 اگر قرار بود پاروی گردنه پیارو بگذاریم و ارتفاع مان به 3550 متر برسد باید تا صبح فردا صبر می کردیم بنابر این کمپ پنجم زده شد.

 

روز پنجم 15/11/94

 به عهدی که کرده بودیم پایبند ماندیم و سر ساعتِ هر روز ، از گردنه ی پیارو رو به سمت

شاه تخت به راه افتادیم.  چند ساعتی وقت برد تا ارتفاع 3900 متری شاه تخت زیر پایمان قرار بگیرد و از آنجا به قلّه ی پیارو برسیم -که در ارتفاع 3850 قرار داشت-.  اما این مسئله به دلیل مسدود شدن مسیرهای عادی بود . مدام مجبور می شدیم تغییر مسیر بدهیم تا بتوانیم صعود کنیم . آن روز پیشروی ما تا زیر سوزنیهای  مهر جمال ادامه یافت .

به علت برف کوبی زیاد و سختی مسیر کمپ ششم زیر سوزنیها بر پا شد.

 

روز ششم 16/11/94

 در صعود های این چنینی زمان بندی بسیار مهم است اما خیلی چیزها را نمی شود پیش بینی کرد مثلا اینکه یک مرتبه هوا منقلب و به شدت خراب شود استرس به سراغمان آمده بود که مبادا به هوای خراب بد بخوریم و از ادامه صعود باز بمانیم از سوزنیهای 3900 متری مهر جمال گذشتیم.

  

 و بعد از چند قله فرعی به قله  ازنادر رسیدیم 

که 3750 متر ارتفاع داشت از قله ازنادر سریعا به کول شاکول راه افتادیم

 

 

بی رمق تر از آن بودیم که بتوانیم در آن ساعت از روز قله را صعود کنیم بنابر این کمپ هفتم بر پا شد.

روز هفتم 17/11/94

 شب را زیر همان قله خوابیدیم.  با دوستان تماس گرفتیم و فهمیدیم که فردا هوا خراب خواهد شد. صبر کردیم تا آفتاب بالا بیاید صبح همه جا را مه گرفته بود ، اما همزمان با مه سرعت باد هم بیشتر شد. صبحانه را که خوردیم سریع کمپ را جمع کرده و به راه افتادیم نیم ساعت نشده زمین گیر شدیم . شدت باد آنچنان بود که احتمال پرت شدن هر کداممان به پایین خط الرأس وجود داشت.  سریع در پشت یک سنگ چادر زدیم و با طناب چادر خودمان را به سنگ حمایت کردیم  و کمپ را در آنجا بنا کردیم .

 

امیدواربودیم که صبح هوا خوب شود ، اما اشتباه می کردیم.  شدت باد بیشتر شد تا آنجا که کلاه کاسکت یکی از بچه ها را باد از  زیر پوش چادر کند و برد ، و اگر عکس العمل سریع محسن نبود احتمالا اینکه بقیه وسایل و کفشهایمان را هم باد ببرد وجود داشت . استرس خرابی  هوا - آنهم برای چند روز - در جانمان افتاده بود . تقریبا تا صبح بخاطر تکانهای چادر و صدای باد و سرما بیدار بودیم.

هجدهم و نوزدهم را داخل چادر نشستیم و منتظر هوای خوب شدیم.

 صبح روز 20/11/1394 ساعت 4 از خواب برخاستیم و هوا را چک کردیم.  همانند روزهای قبل در چادر ماندیم. همچنان هوا خراب بود، تا اینکه ساعت 5:30 صبح اقبال به ما رو کرد و چراغهای روستا را دیدیم صبحانه ای خوردیم و کمپ را جمع کردیم.  وقت رفتن بود اما مگر می شد به سرعت رفت؟ ! برف آنقدر در این دو روز باریده بود ، که ناچار بودیم سرعتمان را کم کنیم . قله اول – دوم – و سوم را پشت سر گذاشتیم.

 

به یال کول جنو رسیدیم.  تصمیم گرفتیم کوله پشتی ها را پایین یال بگذاریم و از کف دره به سمت قله برویم . شیب خیلی تند بود،  امّا از قسمتی که کمترین برف را داشت پایین رفتیم و بالاخره به محل مناسب رسیدیم.  کوله پشتی ها را گذاشتیم و به سمت قله حرکت کردیم ساعت12:15 را نشان می داد که به طرف قله راه افتادیم.  بعد از چند طول طناب صعود، به قله رسیدیم .

 

 

پس از گرفتن چند عکس ، ساعت15:40دقیقه از قله بسمت پایین سرازیرشدیم.

 

در ساعت 17:10 دقیقه از به دوستان اعلام کردیم که آخرین قله هم صعود شد و می خواهیم به سمت پناهگاه حرکت کنیم.

 

 نزدیک پناهگاه بودیم که تصمیمان عوض شد و قرار شد یک راست به سمت روستا برویم . آنقدر ذوق داشتیم که یادمان رفته بود چقدر خسته ایم.   به کف دره که رسیدیم توان حرکت نداشتیم.  همانجا چادر زدیم و آخرین جیره غذایی را گرم کردیم و خوردیم . تقریباً بیدار ماندیم.  نه بخاطر سرما یا باد یا ترس از فردا ، بلکه بخاطر شوری که داشتیم از صعود کامل خط الراس . بخاطر اینکه خودمان را صعود کرده بودیم و همه ی آن استرسها و ترسها را  پشت سر گذاشته بودیم.

 نه بخاطر آنکه چقدر مسیر سخت بود، بلکه بخاطر اینکه بر همه ی آن نمی شود ها و نمیتوانم ها  غلبه کرده بودیم و شاید قلّه ی واقعی همین بود.

آفتاب که بالا آمد به سمت روستا راه افتادیم . دوستان در روستای کمندون منتظرما بودند و بساط صبحانه هم علم شده بود . حس خوردن چای داغ بعد از آنهمه سرما و سختی قابل وصف نیست.

 همدان که رسیدیم جمعیت دوستان بود که با ابراز محبتشان شادی صعود را برای ما چند برابر کردند و در آخر از اساتید بزرگ همچون آقایان جلال چشمه قصابانی – داریوش بگلر-حمید اولنج- عزت  برق لشگری – نعمت اخضری و دیگر دوستان کمال تشکر را داریم درود فراوان به همگی که در این صعود با ما همراه و هم دل بودند.

 

نخستین صعود زمستانی خط الراس اشتر به سکه نو

شروع کردن همیشه سخت است. حتی نوشتن. همیشه برای شروع نوشتن مشکل دارم. اینکه چه بگویم و از کجا آغاز کنم. از اینجا می گویم. امسال از آن کوهنوردی با گارد بسته  و دفاعی کمی خارج شدم. دوستانی جدید پیدا کردم. جدید اما قدیمی. دوستانی که انگار سالهاست با هم دوستیم. نفراتی خوب و با اخلاق و قابل اعتماد که می توانستیم با هم ، در کنار ترکیب گذشته تیمی منسجم تر و بهتر را به وجود بیاوریم. قرار شد برنامه ای را با هم در منطقه علم کوه اجرا کنیم. با انگیزه و پر انرژی بودیم و همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. تمرینات منظم میدانی در کنار برنامه های کوهنوردی شرایط جسمی مناسبی را برایمان به وجود آورده بود. پیش برنامه ها خیلی خوب اجرا شد و آمادگی لازم را به دست آوردیم. تصمیم داشتیم برنامه را طبق عرف و قانون نانوشته صعود های زمستانی پیشکسوتان این ورزش در بهمن ماه اجرا کنیم. صعود اول فصل و آخر فصل چیزی نبود که دنبال آن باشیم. صعود زمستانی یعنی به چالش کشیدن خود واین به چالش کشیدن برایمان لذتی درونی داشت. حالا به زمان اجرای برنامه نزدیک می شدیم. اولین شوک به تیم وارد شد.پای یکی از دوستان در اسکی آسیب دید و از برنامه کناررفت. مهدی الف استوار جایگزین او شد. علی محمودی این یار غار و همراه مطمئن و پوست کلفت شرایط سخت درگیر گرفتاری های کار بود. هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. برای اجرای برنامه نیاز به یک هفته هوای مناسب داشتیم و خلاصه ی هوای بهمن ماه علم کوه این بود: سه روز هوای خوب و دو روز هوای بد....دو روز هوای خوب و سه روز بارش سنگین. هر روز صد بار به سایت های مختلف هواشناسی سر می زدیم و هر روز نا امید تر از روز قبل می شدیم. بهمن داشت به سرعت سپری می شد. به تعویق افتادن برنامه روی زندگی شخصی من و روابطم با دوستان و همکارانم تاثیر گذاشته بود و همه متوجه بد اخلاقی هایم شده بودند. بارش سنگین منطفه علم کوه تیر خلاصش را به برنامه ما زد. حالا باید چه کار می کردیم؟حیف بود این همه برنامه ریزی و تمرین بی نتیجه بماند. باز باید یک سال منتظر می ماندیم. از سال ها قبل روال برنامه ریزی برنامه هایم به این صورت بوده که در کنار برنامه اصلی یک برنامه جایگزین را هم در نظر دارم. برنامه ای هم سنگ و هم ارزش با برنامه اصلی. خط الراس اَشتر به سکه نو برای سال دوم بود که جایگزین برنامه ی ما بود. شناخت دقیقی از این خط الراس نداشتم و فقط چند قله ی آن را صعود کرده بودم. این خط الراس یکی از خط الراس های زیبا و بکر البرز مرکزی بود و بعضی از قله های آن در زمستان به صورت جداگانه و منفرد صعود شده بود اما تا به حال صعود زمستانی موفقی بر روی آن به صورت پیوسته و یک سره صورت نگرفته بود و این انگیزه ام را بیشتر می کرد. متقاعد کردن محسن برای تغییر دربرنامه کار راحتی نبود. فکر ذکر محسن درگیر منطقه ی علم کوه بود. محسن هم بالاخره متقاعد شد و قرار شد برنامه ی البرز غربی را به البرز مرکزی تغییر دهیم.

حالا ما یک دکمه داشتیم و می خواستیم برایش کت بدوزیم. یک برنامه ی جایگزین داشتیم و دیگر هیچ .بارشهای سنگین منطقه همه چیز را تحت تاثیر قرار داده بود و بارگذاری روی خط الراس انجام نشده بود. باز هم تکلیف هوا مشخص نبود. تصمیم گرفتیم دل را به دریا بزنیم. علم و تکنولوژی خوب است تا وقتی که در خدمت انسان باشد نه ترمز او. این وسواس بی مورد در مورد هوا داشت آتش صعود را در ما خاموش می کرد. باید مثل بزرگترهایمان عمل کنیم. مثل آن هایی که دنیای مجازی دنیای حقیقی شان نشده است. آن هایی که بدون دسترسی به سایت و ... دل به دریا می زدند و می رفتند و می ماندند و مزد صبرشان را می گرفتند. ظرف سه روز تمام برنامه ریزی ها انجام شد. باید تا حد امکان سبک بار می رفتیم. در وزن بالای هجده تا بیست کیلو، گرم به گرم خودش را نشان می دهد. نه باید خیلی سنگین و بی مورد بار برمی داشتیم و نه خیلی سَر سَری می گرفتیم. همه چیز را روی کاغذ آوردم. اگر اینقدر دقیق و حساب شده که برنامه غذایی را می نوشتم درسم را می خواندم قطعا اوضاع و احوالم بهتر از این بود. حتی تعداد چای کیسه ای مصرفی هر روز راهم محاسبه کردم. لوازم اضافه ای مثل لیوان و چنگال و بشقاب و ....هم در کوله ام جایی نداشت. یک شیر جوش خریده بودم و دسته ی آن را بریده بودم و سوهان زده بودم. این شیر جوش هم کتری من بود هم بشقابم و هم قابلمه ام.درب فلاسک هم لیوانم بود و لیوان اضافه بردن توجیهی داشت. قند برای هفت روز خودش 200 گرم می شد و بهتر بود از شکلات به جای آن استفاده می کردیم . البته ناگفته نماند که برنامه ریزی ما برای گذر کامل این خط الراس 6 روز کامل بود اما سوخت و مواد غذایی ما برای هشت روز بود و سبک رفتن اصلا به معنی حذف ضروریات و نادیده گرفتن  مسائل پیش بینی نشده نبود.

   حالا نوبت برداشتن وسایل بود. این کار را هم با نهایت دقت انجام دادم. به عنوان مثال دو کیسه خواب پر هم دما داشتم. یکی 100 گرم سبک تر بود. آن را برداشتم. جوراب پر را حذف کردم و دستکش پر را جایگزین آن کردم تا به صورت دو منظوره از آن استفاده کنم. هارنس را هم حذف کردم و تسمه ی مناسبی را در نظر گرفتم تا در صورت لزوم از آن به جای هارنس استفاده کنم. لباس هایم فقط لباسی  بود که به تنم داشتم و یک شلوار پلار اضافه و یک کاپشن پر و 4 جفت دستکش و یک جفت جوراب اضافی. کوله را بستم و آن را روی ترازو گذاشتم. موفقیت چشمگیری بود. وزن کوله ام برای یک برنامه زمستانی هشت روزه 19 کیلو گرم بود و هیچ چیزی هم کم نداشتم. حالا نوبت اجرای خود برنامه بود.محسن چهار شنبه شب از چالوس یه تهران آمد و قرار شد پنج شنبه صبح حرکت کنیم.

94/11/22: ساعت 7 صبح همراه با مهدی و محسن  از فلکه چهارم تهرانپارس به سمت فشم و محیط بانی گرمابدر رفتیم. غرق در احوالات خودم بودم و گه گاهی سرم را به نشان تایید حرف های آقای راننده که اصلا نمی شنیدم  چه می گوید تکان می دادم. همین که از ماشین پیاده شدیم همه چیز پر کشید و رفت. همه ی آن فشار ها و کلافگی ها را باد البرز با خود برد. حالا ما بودیم و این دنیای سفید. دنیایی که باعث می شد در لحظه زندگی کنیم. دنیایی که تمام سیاهی ها و پلشتی های دنیای مدرن شهری را از یادمان می برد. حالا اینجا بودیم تا 6 روز خانه به دوش باشیم و شب ها را در هتل چد میلیون ستاره آسمان بخوابیم. اینجا بودیم تا برای عادی ترین و ساده ترین نیازهایمان انرژی صرف کنیم و بجنگیم. اصطلاحاً به کار راحت می گویند مثل آب خوردن. اما اینجا برای تهیه آب خوردن هم باید زحمت کشید و وقت صرف کرد. هیچ عقل اتو کشیده شهری و مرتبی نمی پذیرد که جای گرم و رفاه و آسایش شهر را بگذارید و با میل رغبت به دنبال سختی بروید. اتو کشیده های شهری دنیای خودشان را دارند و عوالمشان جداست.

ساعت 8:40 صبح شروع کردیم. هدف امروز ما رسیدن به گردنه ی خاتون بارگاه (یونزار،چماقلو)است. در دل آرزو می کردم کاش به اول خط الراس می رسیدیم .این یک توهم شیرین بود. با این برف سنگین وحشتناک اگر به گردنه برسیم شاهکار کرده ایم. بازگشت از قله کاسونک در هفته قبل از مسیر جاده خیلی چیز ها را روشن کرده بود. اگر درگیر برفکوبی جاده می شدیم پوکه ی خالی مان به گردنه می رسید. 500 متر اول جاده کوبیده شده بود و بعد از آن داستان پر اشک و آه برفکوبی آغاز شد.

مسیر با بارش های سنگین دو روز قبل از همین ابتدا تصمیم داشت باجش را بگیرد. یک ساعتی برفکوبی کردیم تا به ابتدای یالی که در سمت راست مان(شمال) قرار داشت  رسیدیم. این مسیر با شیب تند ما را به بالای یالی هدایت می کرد که در نهایت به بالای گردنه ی یونزار و ابتدای مسیر صعود به کاسونک می رسید. با اینکه انتخاب این مسیر به نوعی چرخاندن لقمه دور سر بود اما این انتخاب دو حسن داشت1- با اینکه این یال هم برفکوبی زیادی داشت اما قطعا مقدار آن از برف جاده کمتر بود.2- با این برف سنگین و تازه عبور از جاده با خطر بهمن مواجه بود.

از جاده خارج شدیم و به کناررودخانه رفتیم. هوا نیمه ابری و سرد بود. پس از صرف مقداری آب صعود را آغاز کردیم. در بهترین حالت تا زیر زانو در برف عمیق فرو می رفتیم. هفته ی گذشته هم از همین مسیر به کاسونک رفته بودیم اما نشانی از جای پاها در برف ها نبود. بالاخره به بالای یال رسیدیم و توقف کوتاهی کردیم.حوالی ظهر بود. برای نهار امروز سوهان داشتیم. خوردنش جان دوباره ای به ما داده بود. در تمام استراحت ها محسن درگیر جی پی اس بود و با وسواس خاصی مسیر را ثبت می کرد. خط الراس اشتر روبرویمان بود و شواهد نشان می داد که برف روی خط الراس هم باد نخورده است. سعی داشتیم هر یک ساعت حدود 5 دقیقه کوله ها را از خود جدا کنیم تا بار شانه ها را نزند. فشار طولانی  بار می توانست باعث کوفتگی شانه ها و درد آن ها و در نتیجه لذت نبردن از کارمان باشد. به بالای آخرین تپه رسیدیم. 100 متری بالاتر از گردنه بودیم. به سمت گردنه فرود آمدیم  و ساعت 16:40 به گردنه رسیدیم(3161متر).در فصل خشک گه گاهی از مسیر جاده تا گردنه را با زمانی حدود یک ساعت می دویدم . حالا تا اینجای کار 8 ساعت تمام  وقت گرفته بود. چادر را برپا کردیم و به خوبی مهارش کردیم. امروز صبح دیر راه افتاده بودیم و صبحانه هم نخورده بودیم و فقط  آب و تنقلات خورده بودیم. همدانی ها مثلی دارند که می گویند " آب اِگَه قُوت داشت قُرباغه رِسمان می برید." یعنی آب اگر انرژی داشت قورباغه می تونست طناب پاره کنه....ما هم باید الان حسابی می خوردیم و انرژی از دست رفته را برمی گرداندیم. اول  یک نودلیت درست کردیم و خوردیم که حسابی چسبید. برای این برنامه نان هر روز را تمیز و برش خورده در کیسه ی جدا گانه ای گذاشته بودم . تنقلات هر روزم هم در کیسه ای جداگانه قرار  داشت که ذهنم درگیر مدیریت بهینه مصرف آن ها نباشد. ظاهراً معده ی ما به پلک مان وصل بود و وقتی معده پر و سنگین می شد پلک را هم به پایین می کشید. بعد از خوردن نودل تصمیم گرفتیم نیم ساعتی چرت بزنیم وبعد بیدار شویم و برف آب کنیم. هوا رو به تاریکی می رفت و درون چادر سرد شده بود و نمی شد راحت خوابید. داخل کیسه خواب ها رفتیم و جایمان گرم شد. چشمم را باز کردم دیدم ساعت 11 شب است.5 ساعت خوابیده بودیم. بلند شدیم و اول برف آب کردیم. برای این برنامه 8 کپسول گاز و سرگاز کووِآ اکستریم آورده بودیم. هر کپسول برای نیاز های یک شب( گرم کردن چادر و پرکردن فلاسک ها و ظرف های آب و صرف شام و خشک کردن وسایل و حتی صبحانه روز بعد) کافی بود.شام برنج و خورش داشتیم و پس از صرف شام دوباره به کیسه خواب ها رفتیم. کیسه خوابم پُر از وسایل مختلف بود. دوربین عکاسی و موبایل و گورتکس و پوش کفش و ...

 

روز قبل محمد رضا پیام داده بود که قرار است برف ببارد. این پسر چندگام جلوتر از اسنو فورکست بود. طبق پیش  بینی او فردا باید برف می بارید و حالا این ابر هایی که در آسمان جولان می دادند نگران کننده بودند.هیچ دغدغه ای بابت سوخت و مواد غذایی نداشتیم و همه چیز پیش بینی شده بود. شب درب چادر را باز کردیم و دیدیم آسمان صاف است.خیالمان راحت شد که فردا راحت صعود می کنیم. امشب کشف منحصر به فردی کردیم. پودر شربت پرتقال را با آب و نمک مخلوط کردیم.عالی شده بود. شب باد شدیدتر شد و خوشبختانه بلوک چینی چادر حاشیه امنی را برایمان ایجاد می کرد.

94/11/26صبح با زنگ ساعت بیدار شدیم. هواصاف وسرد بود. چادر ما در ارتفاع 4035 قرار داشت و این سرما عادی بود. برای صبحانه نان و پنیر و مربای هویج داشتیم. امروز برای اولین بار چای درست کردیم. وجود شربت باعث شده بود چای را فراموش کنیم. امروز دیرتر از هر روز حرکت کردیم و دلیل آن سرماي زیاد بود و باید تا طلوع خورشید و گرم شدن هوا منتظر می ماندیم. ساعت 8:25 حرکتمان را آغاز کردیم. شیب تند منتهی به قله برج از همان ابتدا توی ذوق می زد. نرم و آهسته آغاز کردیم. ساعت 10 صبح به قله برج(4331متر) رسیدیم. خلنو و پالون گردن واقعاً وسوسه کننده بود. چند بار يه سرم زد به بچه ها بگویم کوله ها را بگذاریم و سبک بار و سریع تا پالون گردن برویم و برگردیم. اما شخصاً مشکل مرخصی داشتم و امروز آخرین روز مرخصيم بود. روی برج کمی توقف کردیم و مشغول عکاسی شدیم. تمام فكرم درگير صعود به قله ي پالون گردن بود.خيلي به آن نزديك بوديم. قطعا ً در اولین فرصت در زمستان های بعد به زیارتش خواهم رفت. قله بعدی قله فرعی برج بود. با آن سنگهای سیاهش  ظاهری نخراشیده و عصبانی داشت. فرود به سمت گردنه بین این دو قله هم با اینکه طولانی نبود اما راحت هم نبود. مسیری پر شیب با برفی یخ زده. با سلام و صلوات از آنها هم گذشتیم. حالا اول خط الراس هرزه کوه بودیم. هرزه کوه کلاً دنیای متفاوتی داشت. استراحت مختصری کردیم و صعود را آغاز نمودیم. قله های اول خط الراس هرزه کوه فراز و فرود کمی داشتند و ما هم به همین خیال خوش با سرعت زیادی روی آن ها پیش می رفتیم.از هرزه کوه(4270متر) خرس چال(4271متر)و فراخه نو(4254متر ) گذشتیم. در شیب های شمالی(منتهی به دریاچه خلنو ) برف بسیار زیادی خوابیده بود و بالای تمام شیب ها نقاب های بسیار بزرگی تشکیل شده بود. تا اینجای کار هوا عالی بود. از ظهر به بعد ابری روی قله ی سرکچال به وجود آمد و با سرعت زیادی تمام منطقه را پوشاند. آزاد کوه و کمانکوه در ابر فرو رفتند. خیلی سریع دیدمان به 500 متر کاهش یافت. حالا از فراخه نو داشتیم به سمت گردنه روبه رویمان ارتفاع کم می كردیم. روی گردنه برای صرف ناهار نشستیم. روی بیل برفمان کمی کالباس را ورقه ورقه کردیم و با نان خوردیم و جانی دوباره گرفتیم. بارش برف آغاز شده بود و دیدمان به کمتر از صد متر رسیده بود. ساعت 15 بود و روی گردنه قبل از قله بند دال کولی بودیم. زمان و انرژی ادامه مسیر را داشتیم . قبل از بسته شدن هوا سه چال و سکه نو را از بالا دیده بودیم و آنچه از ظاهر مسیر به نظر می رسید این بود که بعد از شیب رو به روی ما گردنه قبل از سه چال قرار دارد. به نظرم یک جای کار می لنگید. چند نفر از دوستان در مورد تیغه های موجود در هرزه کوه و دقت برای عبور از این تیغه ها هشدار داده بودند و ما تا اینجای کار تیغه ای ندیده بودیم. هر چه بود پشت این شیب بود. از طرفی بارش شدید برف آغاز شده بود و عاقلانه نبود جای چادر موجود را رها کنیم و در شرایطی که به خاطر هوای متغییر ممکن بود  هوا زودتر تاریک شود  خودمان را درگیر مسیری که برایمان نا آشنا بود کنیم. پیشنهاد شبمانی را دادم و دوستان پذیرفتند. کاپشن های پر را پوشیدیم و گورتکس را هم روی آن پوشیدیم که سرمای هوا باعث نشود بلوک چین کردن چادر را از سر باز کنیم. جهت نقاب ها نشان می داد باد از سمت شمال می وزد. دیواری را در مقابل وزش باد ایجاد کردیم و چادر را برپا کردیم و آن را کاملاً مهار کردیم(4054متر). حالا بارش شدید برف همراه با باد کولاک درست و حسابی را آن بیرون راه انداخته بود ولی جای ما اینجا عالی بود. هوا سرد بود و نمی شد گاز را خاموش کرد. مایعات را روانه ی بدن تشنه و کم آبمان کردیم. مثل اسفنج آب را جذب می کردیم و باز تشنه بودیم. کمی چرت زدم. مهدی مشغول آب کردن برف شد. محسن هم خلبانی می کرد.لابد می پرسید خلبانی چه صیغه ای است. محسن مدام حالت پرواز گوشی را فعال و غیر فعال می کرد تا بتواند اینترنت گوشیش را فعال کند و به گروه ها و اینستاگرام و ... برسد. خلبانی آن شب من هم نتیجه ای نداد. کمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم. بچه ها گوشت و چیپس خلال را مخلوط کرده بودند و می خواستند شام بخورند. میلی به خوردن شام نداشتم و به کیسه خوابم رفتم.

94/11/27:ساعت 5 صبح بیدار شدیم. زیپ چادر را باز کردیم. برف و کولاک به داخل چادر هجوم آورد.امروز ظاهراً میهمان چادر بودیم. تا ساعت 8 خوابیدیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم. هر نیم ساعت یک بار با صدایی که از ته چاه در می آمد می گفتم" مهدی به پا بی وین هِوا چجوره" . بچه ها هم دارند یواش یواش همدانی یاد می گیرند. تا ساعت 9 هوا همچنان بارش داشت و بعد ناگهان همه چیز روشن تر شد.آفتاب بود که چادر را گرم و روشن کرده بود. به سرعت برق و باد وسایل را در کوله ها ریختیم و صبحانه نخورده حرکت کردیم. ساعت 9:25 دقیقه بود و دو ساعت وقت را از دست داده بودیم. به سمت بند دال کولی رفتیم. با رسیدن به بالای دال کولی تازه فهمیدیم که کجای کار قرار داریم. مسیری سنگی و طولانی رو به رویمان قرار داشت . رخ شمالی این تیغه ها پوشیده از نقاب هایی سراسري بود و رخ جنوبی آن ها کاملا سنگی و مشکل این مسیر سنگ نوردی آن نبود. ما باید کاملاً از تاج این نقاب ها عبور مي کردیم و عرض این تیغه سنگی در بعضی از نقاط بسیارکم بود و نمی شد با ایمنی از پایین تر تاج نقاب ها عبور کرد. به نوبت برفکوبی می کردیم و جلو می رفتیم. در یکی از قسمت ها مهدی جلو بود و من نفر دوم بودم و محسن پشت سر من می آمد. یک توده برف معلق رو برویمان بودکه هیچ تکلیفی نداشت. به مهدی داشتم می گفتم صبر کن تا ببینیم کجای کار راه می دهد که دیدم برف سمت راستم برش خورد و نقابی که کنار آن بودیم جدا شد و به پایین رفت. لحظه ای سرم گیج رفت و حس کردم با نقاب به پایین رفتم. سریع برگشتم. محسن هم سر جایش بود. نقاب بسیار بزرگی که تاج آن حداقل 2 متر ارتفاع داشت جدا شد و تا  پایین دره دهلیز را جارو کرد و بهمن بزرگی  راه انداخت که تا کف دره را زیر و رو کرد. محسن باتومش را روی آن گذاشته بود و همین فشار کوچک باعث جدا شدن آن شده بود. هاج و واج مانده بودم. تمام این اتفاقات در کمتر از 10 ثانیه اتفاق افتاده بود.  خط شکست نقاب کاملاً از ریشه ی سنگ ها بود و شاید 5 سانتی متری با پای ما فاصله داشت. توده معلق پیش روی ما به قوت خود باقی مانده بود و بی شک اگر پایمان را روی آن می گذاشتیم همراه با آن به قعر دره سقوط می کردیم. دو متر از سمت جنوب آن پایین آمدیم. مطمئن بودم این قسمت هم با کوچکترین حرکتی خواهد ریخت. جای مطمئنی ایستادم و با باتوم فشاری به آن آوردم. بلافاصله شکست وخالی شد و رفت...

با احتیاط این قسمت هم عبور کردیم. کمی طول کشید تا دوباره خودم را پیدا کنم .در نهایت با صعود بند دال کولی (4125 متر) و دال کولی( 4114متر) به قله شیورکش رسیدیم. هوا دوباره متغییر شده بود. به سمت گردنه شیورکش حرکت کردیم. این مسیر هم تیغه ای بود اما عبور از آن چندان دشوار نبود. دوباره به قسمت باریکی رسیدیم. یک طرف تقریبا عمودی بود و در سمت دیگر برفی پودری روی سنگ را پوشانده بود. یک پایمان را یک سمت و پای دیگر را در سمت دیگر انداختیم و اصطلاحاً به صورت خر سواری از آن عبورکردیم. حالا گردنه شیور کش بودیم(3575متر). هوا تکلیف مشخصی نداشت و لحظه ای ابری بود و لحظه ای آفتابی. قله ای کاذب قبل از قله سه چال قرار داشت که با عبور از آن به یال منتهی به قله سه چال رسیدیم. برف های این یال سفت و یخ زده بود. بالاخره به انتهای یال و قله ی سه چال رسیدیم(3942متر). حالا فقط سکه نو مانده بود. چند عکس یادگاری گرفتیم و به سمت سکه نو رفتیم. سکه نو بد قلقی می کرد. بارش برف آغاز شده بود و دیدمان بسیار کم بود. ساعت 17:43 به قله سکه نو(3887متر) رسیدیم. دیر شده بود و باید مسیر مناسبی را برای برگشت انتخاب می کردیم. همیشه حوادث در مسیر برگشت اتفاق می افتد. لحظه ای مه کمتر شد و هاله ای از یال را در هوای گرگ و میش دیدیم . با ادامه مسیر ساعت 20:25 یه ولایت رود رسیدیم. خانم ابریشمی ودوست خوبم کامران ما را شرمنده محبت شان کرده بودند و به استقبالمان آمده بودند و با آمدن این دوستان ولایت رود را به مقصد تهران ترک کردیم.

 

قله برج

خلنو كوچك و بزرگ و پالون گردن

قله فرعي برج

خط الراس هرزه كوه از فراز برج

قله اصلي فرعي برج 

 

 

 

 

 

 

 

 

محل شكستن نقاب

به سمت سه چال و سكه نو

گردنه شيوركش

مسير پيمايش شده ...

قله سه چال

به سمت سكه نو

قله سكه نو

پايان كار....

 

 

مسیر پیمایش شده در این خط الراس 46/8کیلومتر و فاصله بین دو قله اشتر و سکه نو (قله به قله)33/1 کیلومتر بود.

ارتفاع ذکر شده در گزارش توسط جی پی اس محاسبه شده است.

اسامی قلل بر اساس نقشه البرز مرکزی آقای علی مقیم می باشد.

با تشکر فراوان از دوستان خوبم:  فرامرز نصیری ،پرستو ابریشمی ،محمد رضا مختاری ،فواد رضا پور و تمام دوستان و عزیزانی که ما را در اجرای این برنامه یاری کردند.

http//www.wikico.com/veiw.do?id=1231153

فايل PDF گزارش

نفرات برنامه: محسن سام دلیری-مهدی الف استوار-نیما اسکندری