سکوت ...

دلتنگی های آدمی را 

 باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره

 نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی ....

به اشکی ناریخته می ماند



سکوت .... سرشار از سخنان ناگفته است

 


از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت 
تو

و من ...

 


 

شعر :مارگوت بیگل

عکس : ارتفاعات الوند


 

عبور باید کرد ...

کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل
عبور باید کرد
صدای باد می آید 
عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید ...


شعر : سهراب سپهری

عکس : آذربایجان ...


فریادی و دیگر هیچ ...

فریادی و دیگر هیچ. 

چرا که امید آنچنان توانا نیست 

که پا بر سر یاس بتواند نهاد. 

بر بستر سبزه ها خفته ایم 

با یقین سنگ 

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم 

و با امیدی بی شکست 

از بستر سبزه ها 

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم 

اما یاس آنچنان تواناست 

که بسترها و سنگ،زمزمه ای بیش نیست. 

فریادی 

ودیگر 

هیچ!


شعر از : شاملو ...


پی نوشت : حال و روز این روز های کوه نوردی مان ...


تماشا ...

آلاله کوهسارانم تویی یار بنوشه جو کنارانم تویی یار
   آلاله کوهساران هفته‌ای بی امید روزگارانم تویی یار

شعر : باباطاهر ...

عکس : فواد رضاپور ... 

پس آن گاه زمین ...

انسان انديشناک و خسته و شرمسار ناله اي کرد ،و زمين هم از آنگونه در سخن بود : به تمامي از آن تو بودم و تسليم تو چون چارديواري خانه کوچکي ، تو را عشق من آن مايه توانائي داد که بر همه سر شوي ! دريغا ! پنداري گناه من همه آن بود که زير پاي تو بودم . تا از خون من پرورده شوي به دردمندي دندان بر جگر فشردم  همچون مادري که درد مکيده شدن را تا نوزاده دامن خود را از عصاره جان خويش نوشاکي دهد.

تو را آموختم من که به جستجوي سنگ آهن و روي سينه عاشقم را بردري و اينهمه از براي آن بود تا تو را از نوازش پرخشونتي که از دستانت چشم داشتم افزاري به دست داده باشم! اما تو روي از من برتافتي که آهن و مس را از سنگپاره کشنده تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود و خاک را از قربانيان بدکنشي هاي خويش بارور کردي !

آه زمين تنها مانده ، زمين رها شده با تنهائي خويش!

 

انسان زير لب گفت : تقدير چنين بود ، مگر آسمان قرباني نمي خواست ؟

 

نه که مرا گورستاني ميخواهد ، (چنين گفت زمين ) ، و تو بي احساس عميق سرشکستگي چگونه از تقدير سخن  مي گوئي که جز بهانه تسليم بي همتان نيست ، آن افسونکار به تو مي آموزد که عدالت از عشق والاتر است ، دريغا! دريغا که اگر عشق به کار مي بود هرگز ستمي در وجود نمي آمد که به عدالتي نابه کارانه از آن دست نيازي پديد افتد!

آنگاه چشمان تو را بربسته شمشيري در کفت مي گذارم ، هم از آهني که من به تو دادم تا تيغه گاوآهن کني :

اين است گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !

 

دريغا ! دريغا ! ويرانگي حاصلي که منم !


به بهانه روز زمین پاک !... زمین پاک است این ماییم که ناپاکش کرده ایم ... 


شعر از : احمد شاملو

عکس ها از:  فواد رضاپور

رمه را !

من شبان رمۀ خود بودم 
و کسی آن بالا
 خود شبان من معصوم نبود.

غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شاید
هم از ایندست مرا
هم از ایندست تو را
رمه را
همه را...


شعر : شهریار قنبری

عکس : گاماسیاب ... امروز


پشت کاجستان ...

پشت كاجستان ، برف.

برف، يك دسته كلاغ.

جاده يعني غربت.

باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.

شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.

من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.

مي نويسم، و فضا.

مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.

يك نفر دلتنگ است...

يك نفر مي بافد.

يك نفر مي شمرد.

يك نفر مي خواند.

زندگي يعني : يك سار پريد.

از چه دلتنگ شدي ؟

دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،

كودك پس فردا،

كفتر آن هفته.

يك نفر ديشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است.

و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،

برف بر دوش سكوت

و زمان روي ستون فقرات گل ياس.


شعر : سهراب سپهری

عکس : فواد رضاپور ... تهران ... امروز 



با برفی که می نشست ...

من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.
با کاریز
و با ماهیان خاموشی...


شعر : احمد شاملو 

عکس : فواد رضاپور


چشم انداز ...

مث برفا یی تو 

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مث اون قله ی مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی 

و به بادای بدی ، میخندی ! 


شعر : احمد شاملو

عکس : کمر لرزان ... همدان


لحظه ها عریانند ...

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز...


شعر : کیوان شاه بداغی
عکس : حیران ...

اسکلت های بلور آجین  ...


هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

                                زمستان است ...


شعر : اخوان 

عکس : گردنه اسدآباد ... امروز ...


برف می بارید ....


هیچ كس از ما نمی دانست،

كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این باد برف آغاز.
هم نمی دانست كاین راه خم اندر خم
به كجامان می كشاند باز.

برف می بارید و پیش از ما

دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این كج بار خامُش بار، از این راه
رفته بودند و نشان پای هاشان بود ...


شعر : اخوان

عکس : دارآباد ...



با کوه ...

و آنگاه
 ديدم 
در پيش روي منظره كهسار را
با راه پيچ‌پيچان پيچيده بر كمر 
مشتاق گفتم 
أي كوه 
با خود به سوي تو مي‌آورم ز راه
با قعر او حكايت ناگفته مرده‌ئي
آنجا به ده كسان مرا دل به من نبود 
بي پاسخ از او گفتم 
اي كوه 
رنجي است سوختن 
بي التفات قومي كاندر اجاقشان 
از سوز توست اگر شرري است 
بي زهر خنده قومي كز كز توست اگر به لب‌هاشان 
امكان خنده اين قدري هست 
...


شعر : شاملو 

عکس : جاده طبس ...


 

بیداد زمان ...

به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود؛
چو ز گلشن رو کرده نهان، در رهگذرش باد خزان، چون پیک بلا بود.‏..


همدان ... پاییز 91 


اشعار بیستونی ...

دوستان با ذوق لطف کرده و اشعاری از بیستون در بخش نظرات پست قبل ثبت نموده اند که بد نیست به تماشای تصویر بیستون اضافه کنم :

همنورد:

بیستون ماند و بناهای دگرگشت خراب 

این در خانه ی عشق است که باز ست هنوز 

...

رامیار:

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد 
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

...

کوهیار :

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
رنج گل بلبل کشید و حاصلش را باد برد

...

همنورد :

بیستون خوش به حالت که سنگی ! - آدمی هم بسی قصه دارد - قصه هایش 
گهی غصه دارد - سینه اش کوه اندوه و شادی - بگذرد از کنار و بر تو - تیشه هم گر زند بر سر تو - تو از آن شور و شر بر کناری - زین سبب تا ابد استواری - 
در وجودت نه عشقی نه دردی - در جهانت نه نامی نه ننگی - 

بیستون خوش به حالت که سنگی .!

نقل از وب استاد عیوضی

...

بهرام ذولفقاری :

بیستون کعبه عشاق جهان است هنوز / اتش عشق جهان خفته در ان است هنوز
ای که بی هوش از این دشت جنون میگذری / گوش و ا کن که همه اه وفغان است هنوز
سالها از غم جان کندن فرهاد گذشت / عشق و جان بازی وی ورد زبان است هنوز
بیستون از قدم عشق جوان است هنوز / سند معتبر عشق جهان است هنوز
عشق پاکی که همه در پی ان میگردیم / از سر و پیکر این کوه عیان است هنوز
جسم فرهاد اگر رفت ز دنیا طالع / روح عشقش بنگر در همدان است هنوز


اثر استاد طالع همدانی ترانه سرا و هنرمند موسیقی

...

شعر فرهاد تراش با لهجه زیبای کرمانشاهی

او رو دلم گرفته بود رفتم بری فرهاد تراش اونجاکعبه ی عاشقیه عمرودل وجانم فداش

رفتم اوبالانشتم داغم تازه شد  شرشراشکم چه بی اندازه شد

لای خودم گفتم بکن اسمشه تو ای دیار تابمانه بری بعدهایادگار
یه روزی میاد ای بالا میبینه عاشقش مرده،اونه توخواوم نمی نه
صدای تیشه م فرهادبیدار کرده بود ا گوشه ی تاشه گه اشک چشامه دیده بود
آمدوگفت توکی هسی،یارگد کیه؟ مگه مث مه عاشقی هم هس دیه؟
مه اینجانیه به عشق شیرین کندمش عمرمه هشتم به پاش ولی حیف که نیدمش
بهش گفتم اسم مه راس راسی فرهاده عشق توشیرین بودوآرزوی مه یاره گه
نمی دانی چجوری یه دفه عاشقش شدم دلمه باختم بشش زاروپریشانش شدم
فرهاد؟تومیگی میرسم مه به او؟ جان شیرینت راسشه برام بگو
فرهادم دانسته بود،چنی خاطرشه مخوام اتمام وجودم مهربانیشه مخوام
به مه گفت توقلبت اسمشه بایدنوشت مه نمی دانم بذارش پای قضاوسرنوشت
بهش گفتم اسمش همیشه توقلبمه قضاوقدرمحاله فرهادکش کیه؟
عشق مه افسانه نی حقیقیه میرسانمان خدابه همدیه.

فرهاد نامداری

...

رامیار :

بی ستون بر سر راه است مبادا از شیرین / خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

...
همنورد :

یستون ناله ی زارم چو شنید از جا شد - کرد فریاد که فرهاد دگر پیدا شد .
...
همنورد : 

آدمی گر دل کوه دارد -روح چون دارد . اندوه دارد -در قفس بسته چون مرغ آتش-
از تنش برکشد روح سرکش - تا به دل آتشی زنده گردد - تن گدازان و میرنده گردد-
ناله از عشق و ناپایداری- فقر و بیماری و مرگ و خواری - بسته و خسته ی نام و ننگ
است - روز و شب در پی صلح و جنگ است - تو نه صلح می شناسی نه جنگی -

بیستون خوش به حالت که سنگی !

....

همنورد :

بیستون ! قرن ها نقش بسته - سایه هایی ز افسانه بر تو - خوبرویان و عشاق و شاهان - پا نهادند مستانه بر تو - صد هزاران چو فرهاد و شیرین - در جهان آمد و 
از جهان رفت - بعد شیرویه و جوی شیرش - در برت جوی خون ها روان شد . -
رنگی از آن همه نیست اما - تو همان کوه افسانه سنگی .

بیستون خوش به حالت که سنگی .!

... 

همنورد :


بهر خسرو ساخت . هرگه کوهکن ایوان سنگ .


نام شیرین زد رقم بر سنگ و شد قربان سنگ .!

...

محمد باقر عیوضی :

بیستون اسم است اما صد ستون دارد به دل 

 هر که ویرانش کند زین کار می گردد خجل 

...

یک عکس جدید هم از آرشیو عکس های گذشته ام از بیستون به همه دوستداران بیستون هدیه می کنم :

از من نخواه کز دل آزاد بگذرم

از بیستون و تیشه فرهاد بگذرم

 

دشت سکوت اگر چه جولانگه من است

شاید سوار مرکب فریاد بگذرم

 

هرگز نمی شود که سر چار راه فقر

شاد از کنار کودک نا شاد بگذرم

احمد پروین


چشم انداز  ...

و آفتابی رطوبت زده

که در فراخی بی تصمیمی خویش 

سرگردانی می کشید 

و در تردید میان فرونشستن و برخاستن

به ولنگاری یله بود ...


شعر : احمد شاملو ...سفر

عکس : فواد رضاپور ... تاکستان 


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

 


ادامه نوشته

در قفس ....

 

در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند

دیوار ها چون نومیدی بلندست

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

وحسادتی؟

که چشم اندازها

ازاین گونه

مشبک است

و دیوارها و نگاه

در دوردستهای نومیدی

دیدار می کنند

و آسمان زندانی ست

از بلور؟


شعر : احمد شاملو ...


فاصله ...

و فاصله
تجربه ئي بيهوده است.
بوي پيرهنت،
اين جا
و اكنون 
كوه ها در فاصله
سردند.
دست
در كوپه و بستر
حضور مانوس دست تو را مي جويد،
و به راه انديشيدن
ياس را
رج مي زند
بي نجواي  انگشتانت
فقط ...
و جهان از هر سلامي خالي است ...


شعر از احمد شاملو ...

در کوچه باد می آید ...


ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

 

 

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها

نمایان شدند

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .

  


در کوچه ها باد میاید

این ابتدای ویرانیست ...

 آن روز هم که د ست های تو ویران شد

باد میآمد ... 



شعر : فروغ فرخزاد 

عکس :آسمان ابری کردستان ...

از ماست که بر ماست ...


روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد

جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز

وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی

وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

پر خویش بر او دید

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید

گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»



شعر منسوب به ناصر خسرو ...
عکس : از اینترنت ...

این شعر بهانه ای بود برای هم دردی با هم وطنان آذری مان ... 


ریشه های مشترک ...



درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا
ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم...

نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های  تو را دریافته ام
با لبان ات برای  همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستان  من آشناست ...


در خلوت  روشن با تو گریسته ام
برای  خاطر  زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین  سرودها را
زیرا که مرده گان این سال
عاشق ترین  زنده گان بوده اند ...


دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
به سان  ابر که با توفان
به سان  علف که با صحرا
به سان  باران که با دریا
به سان  پرنده که با بهار
به سان  درخت که با جنگل سخن میگوید ...

زیرا که من
ریشه های  تو را دریافته ام
زیرا که صدای  من
با صدای تو آشناست ...


شعر : احمد شاملو

عکس : جنگل مور ... نوشهر


پی نوشت : عاشق عروسیه بچه های کوهم !


بهانه ...

نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه
بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن ...


به بهانه مرگ یک دوست ... 


شعر : شاملو ...

عکس : سیلوار ... همدان 


پی نوشت : این آهنگ رانندگی در مستی رو از یه جایی دانلود کنید و گوش بدین ! 


به یک جمجمه ...

دیدم آنان را بی شماران 

که دل از همه سودایی عریان کرده بودند 

تا انسانیت را از آن

علمی کنند 

و در پس آن 

به هر آن چه انسانیست 

تف می کردند !


شعر : احمد شاملو

عکس : گیلان


هرگز شب را باور نکردم ...

نه 
هرگز شب را باور نكردم
چراكه در فراسوي دهليزش 
به اميد دريچه اي دل بسته بودم
شكوهي در جانم تنوره ميكشد
گوئي از پاكترين هواي كوهستاني
لبالب
قدحي در كشيده ام
در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم،
ديوانه
به تماشاي من بيا

شعر  : احمد شاملو 

عکس : دشت همدان از یال رعد 


علیرضا گوهری هم کوه نویس شد ...
قزل کوه را در این آدرس ببینید :

دور باید شد ...

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."


شعر : سهراب سپهری 

عکس : فواد رضاپور


وبلاگ فاتحان مهتاب از اولین بانوی کوهنویس همدانی را در لینک زیر ببینید :

http://www.fatehanemahtab.blogfa.com/


زمستان است ...

   

نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای 
دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم 
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور 
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم ...


شعر : مهدی اخوان ثالث

عکس : قله الوند ...


شب است ...

شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

 

شب است،

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

 

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


نیما یوشیج ...

چشم انداز ...

 

 من بی‌نوا بند‌گکی سربراه

                                   نبودم

    و راهِ بهشتِ مینوی من

    بُز روِ طوع و خاکساری

                              نبود:

    مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست

    شایسته‌ی آفرینه‌یی

    که نواله‌ی ناگزیر را

                           گردن

                                کج نمی‌کند.

 

    و خدایی

    دیگرگونه

    آفریدم».


شعر : احمد شاملو ...

عکس : آزاد کوه شاهزاده کج گردن البرز در دل دماوند سلطان مطلق کوه های ایران ... 

گرگ و میش قله منار ... منطقه علم کوه ...


پی نوشت : 

ماگما از فردا چهارمین سال فعالیت خود در عرصه کوه نویسی را آغاز خواهد کرد ... 


 

بستر فشرده دلتنگی ...

سبز . توئي كه سبز مي خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها 
اسب در كوهپايه و 
زورق بردريا .


سرا پا در سايه . دخترك خواب مي بيند 
بر نرده ي مهتابي خويش خميده 
سبز روي و سبز موي 
با مردمكاني از فلز سرد .

(سبز . توئي كه سبز مي خواهم .
و زير ماه كولي 
همه چيزي به تماشا نشسته است 
دختري را كه نمي تواند شان ديد ...

 



ادامه نغمه خوابگرد را بخوانید ... 


ادامه نوشته

اون درخت سربلند پرغرور ...

رقص دست نرمت ای تبر به دست،
با هجوم تبر گشنه و سخت،
آخرین تصویر تلخ بودنت،
توی ذهن سبز آخرین درخت،

حالا تو شمارش ثانیه ها،
کوبه های بی امون تبره،
تبری که دشمن همیشه ی،
اون درخت محکم و تناوره.

من به فکر خستگیهای پر پرندهام،
تو بزن، تبر بزن.
من به فکر غربت مسافرام،
آخرین ضربه رو محکمتر بزن...


عکس : گچسر

شعر : ایرج جنتی عطایی


هنوز در فکر آن کلاغم ...

هنوز

در فکر آن کلاغم در دره های یوش

با قیچی سیاهش

بر زردی برشته گندمزاری

با خش خشی مضاعف

از آسمان کاغذی مات

                              قوسی برید کج

و رو به کوه نزدیک

با غار غار خشک گلویش

                                    چیزی گفت

که کوه ها

              بی حوصله

                              در زل آفتاب

تا دیرگاهی آن را

                         با حیرت

در کله های سنگی شان

                                 تکرار می کردند


شعر : احمد شاملو

عکس : روستای وهنان ... همدان


آن سوی پل ...

 

آدم ها و بوی ناکیه دنیا هاشان

                                  یک سر

دوزخیست در کتابی

که من آن را 

                لغت به لغت

                               از بر کرده ام 

تا راز بلند انزوا را

                     دریابم -

راز عمیق چاه را

از ابتذال عطش ...


شعر : احمد شاملو ...

عکس : گیلان ... جنگل شیرکوه


ياد بود ...

نخستين بوسه هاي ما ، بگذار

                                    ياد بود آن بوسه باد

                                                            كه ياران

با دهان سرخ زخم هاي خويش

بر زمين ناسپاس نهادند.


عشق تو مرا تسلا مي دهد

                                 نيز وحشتي

از آن كه اين رمه آن ارج نمي داشت كه من

تو را ناشناخته بميرم ...


شعر : احمد شاملو

عكس : خليل دشت ... گيلان




من و تو ... درخت و بارون ...

براي دختر بهار و دست هاش كه از باران خيسند...

من بهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو بهار

ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه

ميون جنگلا طاقم ميكنه

تو بزرگي مث شب
اگه مهتاب باشه يانه
تو بزرگي مث شب


خود مهتابي تو اصلا
خود مهتابي تو
تازه وقتي بره مهتاب و هنوز
شب تنها بايد راه دوري رو بره تا دم دروازه صبح
مث شب گود و بزرگي
مث شب


تازه روزم كه مياد تو تميزي مث شبنم مث صبح
تو مث مخمل ابري مث بوي علفي مث اون مل مل مه نازكي
اون مل مل مه كه رو عطر علفا
مثل بلا تكليفي هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات


مث برفايي تو
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله ي مغرورو بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي ميخندي


من بهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه
ميون جنگلا طاقم مي كنه...

                                                                       احمد شاملو ...


جشن نوروز بر بهار طبيعت مبارك باد ...




 قندیل برفی دور ...

IMG_3938.JPG

...

زیبا ترین حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست.

 

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،

خود فرداست

خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم

از معبر فریادها و حماسه ها.

چراکه هیچ چیز در کنار من

از تو عظیم تر نبوده است

که قلبت

چون پروانه یی

ظریف و کوچک وعاشق است.


  شعر : احمد شاملو ...                                                                                             

عكس : فواد رضاپور ...                                                                                                          


                                                                 

 

کهن ترین شعر برف !

 

شاید قدیمی ترین و کهن ترین شعری که درباره برف نوشته شده قصیده ای باشد از کمال الدین اصفهانی شاهر سده ششم و هفتم هجری که بیش از ششصد سال پیش سروده شده است . کمالدین اصفهانی پسر جمالدین اصفهانی است و خود و پدرش هر دو از بزرگترین شاعران و قصیده سرایان پارسی هستند . کمالدین اصفهانی را به دلیل علاقه به خلق معانی تازه و مضامین جدید و آوردن ردیفهای مشکل خلاق المعانی نیز میگویند ...

این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید ...


عکس از اینترنت ...

ادامه نوشته

سوختن از نوع دوم ...

hamedan_2008__15_.jpg

 

در این
برف سرما سوز

درندگانی
در آفتاب می خوابندو
پرندگانی
بیدار!

و ما

که خوابیده
بیدار می مانیم

در این
برف سرما سوز!


شعر  : احمد بصیرت ...

عکس : همدان ...


 

دورترین بوته خاک ...

گل در کویر

پشت هیچستان جایی است

 پشت هیچستان رگ های هوا،

پر قاصدهایی است كه خبر می آرند،

 از گل واشده دور ترین بوته خاك.

 

 پشت هیچستان،

چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

 آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی،

سایه نارونی تا ابدیت جاری است.


شعر : سهراب سپهری ...

عکس : اطراف اصفهان ...


زمستان است ...

هوا دلگیر ، درها بسته
سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است...!


شعر : مهدي اخوان ثالث

عكس : همدان ... سيلوار ...



حسرت ...

 

old_cart.jpg

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب ،

 اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

 مرد گاری چی در حسرت مرگ...


شعر : سهراب سپهری

عکس : اینترنت ...


مرغ سحر ...


     مرغ سحر نام تصنیف مشهوری است که به خاطر معنای آزادی خواهانه و نثر روان آن در حافظه تاریخی ایرانیان علی الخصوص خوانندگان و هنرمندان عرصه موسیقی ایران جایگاه مهمی را به خود اختصاص داده است. 
     این تصنیف در کوران حوادث پس از سقوط سلسله 
قاجار و روی کار آمدن پهلوی سروده شده است. اسماعیل نواب صفا، ترانه سرای مشهور، ناله مرغ سحر ملک‌الشعرا را مربوط به حوادث دوران محمد علی‌ شاه و بستن مجلس شورای ملی و بلاتکلیفی مملکت در لحظاتی بسیار حساس انگاشته است. وی با اشاره به روایتی از زبان موسی نی داود، می افزاید: درغیر این‌صورت، رضاشاه پس از شنیدن این شعر و آهنگ، مجریان آن را مورد محبت قرار نمی داد. هرچند رضاشاه به بازماندگان خودکامگی محمد علی ‌شاهی محبت داشت. وانگهی، از زبان یکی از دو برادر سازنده آهنگ مرغ سحر، می گوید: در واقع ترانه‌ایست که استاد بهار برای مخالفت با رضاشاه سروده است! که این سخن با آن سخن متضاد است.
     همچنین درباره زمان سرودن این ترانه باید گفت که بهار در آن ایام به نثر و نظم سخن‌هایی درباره دوره مشروطه‌خواهی گفته و از سروده‌های آزادی خواهانه خود یاد کرده است. البته در آن‌ها هیچ اشاره‌یی به ترانه مرغ سحر دیده نمی‌شود. وانگهی، در سال ۱۳۰۶ که این ترانه نخستین بار اجرا شد، نام سراینده‌اش را پنهان داشتند. کسانی هم سرایش آن را به دورهٔ زندان یا پس از زندان و تبعید بهار منسوب کرده‌اند که بکلی نادرست است و در آن هنگام، شاعر ـ اگر چه مغضوب دستگاه بود ـ هنوز نمایندگی مجلس را بر عهده داشت.
     نخستین اجرای تصنیف مرغ سحر در هفتم تیر ۱۳۰۶، روزنامه ناهید که در زمینه طنز مطالبی را منتشر می‌کرد روی کار آمد. تین روزنامه جشنی به مناسبت آغاز هفتمین سال انتشار خود در باغ اقای سهم دوله بر پا کرد و تصنیف مرغ سحر در دستگاه ماهور را به عنوان اثر طبع یکی از اساتید سخن درآن جشن به صحنه اجرا گماردند. متن شهر این ترانه نیز پیوست اولین شماره سال هفتم این روزنامه شد. 
     این تصنیف که تازه روی کار آمده، به «مرغ سحر» و یا «ناله مرغ سحر» مشهور شد. هر چند در آن زمان کسی به درستی نمی دانست که ملک شعرا بهار سراینده آن است، اما به علت حجم بالای ادبی آن به مرور نام سراینده از پرده ابهام خارج شد و همه متوجه شدند که بهار، سراینده آن است.  در سالیان بعد مرغ سحر با صدای ملوک ضرابی و سپس توسط قمرالملوک وزیری اجرا شد که بی ‌درنگ دل ذهن ها و دل های همه مردم جای پیدا کرد. آهنگ این اثر، در 
دستگاه ماهور، اثری از مرتضی نی ‌داوود، بارها توسط هنرمندان مختلف ایران اجرا شده است که از جمله می‌توان به اجرای نادر گلچین و همچنین اجرای بدیع با صدا و نوازندگی و گیتار فرهاد مهراد اشاره کرد. یکی از محبوب‌ترین اجراهای این تصنیف از محمدرضا شجریان است که اغلب به خواست مردم مکرراً در کنسرت‌های او به گوش می‌رسد
.


متن ترانه در ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

نخستین درد ...

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود 

و انسان 

با نخستین درد 

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد 

من 

با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...

 

شعر : احمد شاملو ...

عکس : همدان ... هزار خم ... 


کی می رسد باران ...

خشك آمد كشتگاه من

در جوار كشت همسايه.

گرچه می گويند: “می گريند روی ساحل نزديك

سوگواران در ميان سوگواران. “

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟


بر بساطی كه بساطی نيست

در درون كومه ی تاريك من كه ذره ای با آن نشاطی نيست

و جدار دنده های نی به ديوار اتاقم دارد از خشكيش می تركد

-چون دل ياران كه در هجران ياران-

قاصد روزان ابری ، داروگ! کی می رسد باران؟


شعر : نیما یوشیج ...

عکس : ارتفاعات سماموس ... رامسر ...


داروگ ( darvag)  نوعی قورباغه درختی کوچک است در شمال ایران که پیش از باران ابوعطا می خواند ! و کشتگاه من همان ایران ماست که خشک آمده و ساحل نزدیک همسایگان شمالی ایرانند  ... 



در استقبال خزان ...




بی شک زیبا ترین هنگامه پاییز نیمه دوم  آبان ماه است ... درختان آذین می بندند و رنگ ها به اوج می رسند . دست طبیعت مناظری آن چنان بدیع می آفریند که عقل و هوش از سر می برد .

 بلوایی بر پاست ... در میان درختان که قدم بر میداری ، آسمانت چراغانیست  و زمین با قالی هزار رنگی فرش شده ... نسیمی لامسه ات را نوازش می دهد و گوش که می سپاری ... خش و خش ...و ... خش و خش  ...مانند آوازی کودکانه آرامت می کند . 

بوی برگ های باران خورده و درختان سالخورده و نم خاک است که روحت را می آلاید و پاییز را با تمام وجودت می چشی ... طعم مرگ می دهد و زندگی ... طعم کودکی هایت را می دهد ... طعم پاییز ...

احساست کم می آورد و گم می شوی در آنچه در احساس نمی گنجد . گم می شوی تا خودت را پیدا کنی و باز ... طعم و بو و رنگ و لمس و آوای پاییز است که  با خودش می بردت ... 


مجموعه ای از عکس های پاییز را در ادامه مطلب ببینید ...

ادامه نوشته

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی ...


گاه می اندیشم

 خبر مرگ مرا  با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

 

روی خندان تو را

 کاشکی می دیدم!

شانه بالا زدنت را

 بی قید

و تکان دادن دستت

 که  : 

مهم نیست زیاد...


                                                                   


شعر  : حمید مصدق

عکس : تاریک دره ... همدان


هوای صاف سخاوت ...

صدای آب می آید

مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است

چه می خواهیم

بخار فصل , گرد واژه های ماست

دهان, گلخانه فکر است

سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.

                                                 سهراب سپهری ... حجم سبز



کفر ...!

برای دختر شهریور و دست هاش که مهربانند :

کفر گفتم

همه جا فریاد کشیدم

خدا نیست!

و خدا

از قعر مغاکی داغ

زنی آفرید

آن سان

که به تماشایش

حتی کوه

رنگ پریده

می لرزد

و خدا گفت

عاشقش خواهی بود

خدا

دست ها را به هم مالید

شاد

خندید...


شعر : ولادیمیر مایاکووسکی 

عکس : هورامانات . کردستان 


ماه و باد و دریا ...



دريا حرفی ناسروده است

خفته است بی نشان باد

نرم و

        نرم و

                 سرد

در نمک و شرم.

بر سنگچين ساحلش چراغی نيست

چشم انتظاران رفته اند

آواز پای باد ـ

سرودی از رهگذر آب نيست.


شعر : اسماعیل یورد شاهیان 

عکس : گیلان ... ساحل خزر


آواز درخت خشک نارنج ...


Song of the barren Orange tree                                              

Woodcutter                                                    

cut my shadow from me                                                    

Free me from the torment                                                     

of seeing myself fruitless                                                    

Why was I born among mirrors                                                    

The daylight revolves around me                                                    

and the night copies me                                                    

in all its constellations                                                    

I want to live without seeing myself                                                    

I shall dream that husks                                                    

and insects are my birds                                                    

and my foliage                                                    

Woodcutter                                                   

cut my shadow from me                                                   

Free me from the torment                                                   

of seeing myself fruitless                                                  


شعر : فدریکو گارسیا لورکا ...

عکس : خلیل دشت ... گیلان...