پس آن گاه زمین ...
انسان انديشناک و خسته و شرمسار ناله اي کرد ،و زمين هم از آنگونه در سخن بود : به تمامي از آن تو بودم و تسليم تو چون چارديواري خانه کوچکي ، تو را عشق من آن مايه توانائي داد که بر همه سر شوي ! دريغا ! پنداري گناه من همه آن بود که زير پاي تو بودم . تا از خون من پرورده شوي به دردمندي دندان بر جگر فشردم همچون مادري که درد مکيده شدن را تا نوزاده دامن خود را از عصاره جان خويش نوشاکي دهد.

تو را آموختم من که به جستجوي سنگ آهن و روي سينه عاشقم را بردري و اينهمه از براي آن بود تا تو را از نوازش پرخشونتي که از دستانت چشم داشتم افزاري به دست داده باشم! اما تو روي از من برتافتي که آهن و مس را از سنگپاره کشنده تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود و خاک را از قربانيان بدکنشي هاي خويش بارور کردي !
آه زمين تنها مانده ، زمين رها شده با تنهائي خويش!
انسان زير لب گفت : تقدير چنين بود ، مگر آسمان قرباني نمي خواست ؟

نه که مرا گورستاني ميخواهد ، (چنين گفت زمين ) ، و تو بي احساس عميق سرشکستگي چگونه از تقدير سخن مي گوئي که جز بهانه تسليم بي همتان نيست ، آن افسونکار به تو مي آموزد که عدالت از عشق والاتر است ، دريغا! دريغا که اگر عشق به کار مي بود هرگز ستمي در وجود نمي آمد که به عدالتي نابه کارانه از آن دست نيازي پديد افتد!
آنگاه چشمان تو را بربسته شمشيري در کفت مي گذارم ، هم از آهني که من به تو دادم تا تيغه گاوآهن کني :
اين است گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !
دريغا ! دريغا ! ويرانگي حاصلي که منم !
به بهانه روز زمین پاک !... زمین پاک است این ماییم که ناپاکش کرده ایم ...
شعر از : احمد شاملو
عکس ها از: فواد رضاپور