تاریخ کوه نوردی ایران زمین ...
شروع همیشه دشوار است. شروعی که ادامه داشته باشد و زود به پایان نرسد. به عنوان کوچکترین عضو جامعه کوهنوردی ایران مدتهاست احساس می کنم قسمت مهمی از کوهنوردی ایران گم شده است. مهمترین قسمت آن. پیشکسوتان و بزرگان کوهنوردی ایران را می گویم. بزرگانی که تاهستند قدرشان را نمی دانیم و در نبودشان در مدح و سنایشان سخنوری ها می کنیم و از خوبی ها و بزرگی هایشان می گوییم. ما این چنین هستیم. زنده کش و مرده پرست. به قول معروف برای ما همیشه مرغ همسایه غاز است. اسامی و رزومه کوهنوردان دیگر کشور ها را از خودشان هم بهتر می دانیم و از بزرگان خود غافل هستیم. قدر اسماعیل زاده ها را تا بودند ندانستیم و نمی دانم اگر با همت برخی از دوستان آن مرحوم برای چاپ کتابشان نبود الان بر سر نوشته های ایشان چه می آمد. تاریخ کوهنوردی ما حلقه های گمشده بسیاری دارد. هنوز بر سر نام بسیاری از قله ها اختلاف هست. هنوز تکلیف بسیاری از نخستین صعود ها روشن نیست. گزارشات قدیمی در دسترس همگان نیست و در گوشه ای از انبار باشگاهها و گروه ها افتاده و خاک می خورد.
می خواهم با کمک هم ، تا جایی که می توانیم حلقه های مفقود این زنجیر را بیابیم. گزارشات و نوشته ها را جمع کنیم تا در دسترس همگان باشد. این کار ادای دینی است که به بزرگان کوهنوردی ایران داریم. دوستانی که تمایل به همکاری در این رابطه را دارند می توانند گزارش ها را و عکس ها را برایم بفرستند تا به نام آنها در این وبلاگ ثبت شود. برای شروع به سراغ کسی می روم که برایم اسطوره است. نام او را با دومین پیمایش موفق غار پراو و نخستین صعود زمستانی دیواره علم کوه می شناسیم. استاد محمد نوری را می گویم. اما آیا به راستی این دوبرنامه حاصل یک عمر کوهنوردی اوست یا برنامه های دیگری هم هستند که ما از آن بی خبریم. بله، گزارشات فراوانی وجود دارد. گزارشاتی که بسیاری از ما تا کنون چیزی از آن نشنیده ایم. این شروع کار است. شروعی که امیدوارم با کمک شما به نتیجه ای مطلوب برسد.
گزارش صعود به قله کمونیزم را به قلم استاد محمد نوری در ادامه بخوانید
به نام خداوند جان و خرد
کزو برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند جان و خداوند رای
خداوند روزی ده رهنمای
(حکیم فردوسی)
گزارش تلاش و صعود به قله کمونیزم (7495متر)منطقه پامیر
به روایت: محمد نوری عضو هیئت اعزامی فدراسیون کوهنورد
به منطقه پامیر آسیای میانه (تاجیکستان) تابستان 1374
(تلاش از نو)
پیش کشِ پیش کسوتان و پیش گامان کوهنوردی ایران زمین که راه های نو را را برای ما آزمودند و آزمون ها و آزموده ها را بر آیندگان و ره پویان راهشان ارزانی داشتند.
(با نام و یاد یار که زیبایی و شکوه هستی از اوست)
با سلام و عرض ادب به پیشگاه پیش کسوتان دل سوز که برای روشن نگه داشتن مشعل فرهنگ و اخلاق ورزشی در ورزش کوهنوردی به راستی استخوان گداخته اند و راه ها را برای ما آزمودند. همراه با آرزوی توفیق خدمت برای زحمتکشان و خدمتگذاران راستین جامعه ورزشی کشور و با امید پیروزی و سرافرازی نمایندگان و نخبگان و برگزیدگان ورزش کشور در به اهتزار در آوردن همواره پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران در عرصه آوردگاه های جهانی ورزش.
بسیار خشنود و سپاسگزارم که با همت دست اندرکاران ورزش کوهنوردی به ما این فرصت داده شد تا به عنوان نماینده ای از جانب خیل عظیم کوهنوردان توانا و آرزومند کشور نیمه کوهستانی و پهناورمان ایران با شرکت در برنامه شناسایی منطقه پامیر به ویژه قله کمونیزم خود را محک بزنیم. برنامه ای مقدماتی که در راستای نزدیک تر شدن به هدفی شکوهمند که همانا گام نهادن و برافراشتن پرچم کشورمان بر فراز بلندترین قله های گیتی و سردادن گلبانگ شایستگی و توانمندی جوانان این ملت حق طلب خواهد بود و بسیار خوشحال و سرافرازم که با همت و سخت کوشی و پایمردی یاران تیم از این آزمون با دست پر بازگشتیم. امیدوارم که این تجربه در پی تجارب پیشگامان و پیشتازان این رشته رهگشای راه تحقق آن آرزوی بزرگ باشد.
در اسفند ماه سال73 فدراسیون کوهنوردی ضمن ارایه تقویم سال 74 خود دو برنامه برون مرزی را در تقویم این سال گنجانده بود که این دو برنامه عبارت بودند از :
1-شرکت در برنامه مشترک کوه و دیواره نوردی با دعوت و همکاری متقابل فدراسیون کشور ترکیه بر روی دیواره دمیرکازیک(DAMIR KAZIK)در منطقه آلاداغلار رشته کوه توروس در جنوب ترکیه.
2-صعود شناسایی قله کمونیزم (7495متر) بلند ترین قله منطقه پامیر واقع در کشور تاجیکستان. در جهت اجرایی کردن دو برنامه بالا و در نخستین فراخوانی که از سوی کمیته تازه تاسیس شده تشکیلات جدید فدراسیون کوهنوردی به نام کمیته صعود های بزرگ صورت پذیرفت حدود 70 نفر از کوهنوردان استان های مختلف کشور جهت شرکت در صعودهای بزرگ برون مرزی به این کمیته معرفی شدند که در آغاز کار 26 نفر از این عده در اردوی اول در منطقه خلنو البرز مرکزی به نام اردوی آمادگی برای برنامه دمیرکازیک ترکیه شرکت داده شدند و سپس در مرحله دوم 16 نفر از بین این عده در اردوی دوم در منطقه آزادکوه البرز مرکزی فرا خوانده و شرکت نمودند. آشکارا هدف این دو برنامه اردوی کوتاه مدت که تحت نظر و سرپرستی نمایندگان فدراسیون کوهنوردی انجام می شد شناسایی و معارفه افراد تیم به یکدیگر عنوان شده بود نه کار تمرینی جدی و یا تشریح جزئیات برنامه پیش رو.
سرانجام از بین این گروه 12 نفر انتخاب شده و در آخرین روزهای تیر ماه 74به سمت کشور ترکیه گسیل شدند. بعد از انجام این کار کارگروه فوق الذکر اعلام کرد که 4 نفر را به اسامی 1-غلامعباس جعفری2-مسعود خرمرودی3-محمد زرخواه4-محمد نوری را برای اعزام به منطقه پامیر در نظر گرفته است. با اعلام این موضوع و پس ازگذشت چند روز با فراخواندن دکتر جلال الدین شاهبازی مولا از هیئت اردبیل و رسول نقوی راهنمای کوهستان از رودبارک کلاردشت تیمی 6 نفره و کامل تر برای مقصد مورد نظر تشکیل شد.
بلافاصله به برنامه ریزی و تدارک و آماده نمودن مقدمات کار و انجام امور مربوطه پرداختیم. از سوی فدراسیون غلامعباس جعفری به عنوان سرپرست برنامه تعیین شده بود و همچنین مسعود خرمرودی کماکان به عنوان مترجم و روابط بین الملل و محمد زرخواه نیز مسئول مالی تعیین گردیده بودند و دکتر شهباز بالطبع مسئولیت پزشکی تیم را به عهده گرفت و در آخر کار من(محمد نوری)به عنوان مسئول فنی و تدارکات تعیین شدم. با برعهده گرفتن مسئولیت خویش به کار مشغول شدیم. در ابتدای کار و نشستی که با شرکت اعضای تیم صورت گرفت چند کار در اولویت قرار می گیرد.
الف)فراهم نمودن مدارک و انجام مکاتبات اداری لازم.
ب)معاینات پزشکی نفرات(البته پس از گزینش و انتخاب شدن ما)
ج)تهیه لیست های مربوط به تدارکات مختلف
با تاکید بر پیگیری مستمر کارها توسط نفرات تیم به دلیل نداشتن فرصت کافی و نزدیک بودن زمان اجرای برنامه ، معاینات پزشکی زیر نظر دکتر شهبازی و با همراهی های خانم تاجیک در بیمارستان لقمان الدوله ادهم و همچنین در محل فدراسیون انجام گرفت.
لیست های متعددی نیز تحت عناوین لیست پوشاک انفرادی، لیست تجهیزات و وسایل گروهی و انفرادی، لیست ابزار فنی، لیست تدارکات دارویی و پزشکی و لیست تدارکات غذایی و ملزومات سفر تهیه گردید و بلافاصله پس از تامین قسمتی از بودجه مالی ریالی لازم اقدام به خرید تدارکات کردیم. ماموریت خرید و بسته بندی تدارکات بر عهده خود نفرات گروه بود. بسیاری از لوازم و وسایل را باید تک تک اعضا راساً و از طریق دوستان و گروه های آشنا تامین می کردیم. اقلامی مانند کسری وسایل و پوشاک شخصی ، تجهیزات گروهی و حتی بخشی از کسری لوازم فنی تیم .
ما برای بسته بندی و حمل و نقل وسایل و لوازم و تدارکات همراه تیم از 12 عدد بشکه پلاستیکی درب دار محکم 60-80لیتری و 11 عدد کیسه بزرگ حمل بار استفاده کردیم. کارهای تدارکاتی هر روزه با آهنگی آرام صورت می گرفت و پیش می رفت. اما کارهای اداری و هماهنگی ها هر روز به فردای دیگر موکول و محول می شد. به طوری که کلیه کارهای اساسی و اصلی به روزهای آخر و دقایق آخرکشیده شده بود و به اصطلاح اهالی فوتبال حکم گل دقیقه 90 را پیدا کرده بود. بدین معنی که هر کاری را که از انجامش ناامید می شدیم درست در آخرین دقایق همان افراد ذیربط ، کاری را که روزها به تاخیر افتده بود با شتاب فراوان و از طریق رابطه و تماس شفاهی انجام می دادند.
برای من که فردی تازه وارد به این جمع بودم و با این نوع شیوه های کار در تشکیلات رسمی و اداری فدراسیون از نزدیک آشنایی نداشتم عجیب و شگفت آور می نمود.
از سویی زمزمه هایی به ما تلقین می کرد که کارشکنی و عدم همکاری مخالفین و ذینفعان امر باعث این همه تاخیر در انجام کارها و نبود شتاب و سرعت عمل لازم در انجام امور در این فرصت کمی که داریم می گردد.
آقای آقاجانی درچند مورد با اینجانب با حالتی سیاستمدارانه و با چاشنی شک و شبهه برخورد کردند و حتی در لحظات آخر نیز جریان فیلم برداری از صعود ما که با کمک و مساعدت صدا و سیما زمینه چینی شده بود را منتفی نمودند و من باید دوربین وتجهیزاتی را که صدا و سیمای مرکز زاهدان با توجه به توافق قبلی به فرودگاه مشهد فرستاده بود را به زاهدان عودت می دادم. بلافاصله عذر خواهی مکتوب شخص خودم و جریان انصراف از ضبط تصاویر برنامه را به دلیل تعدد مراجع تصمیم گیری در کمیته صعود های بزرگ فدراسیون شخصاً به زاهدان اطلاع دادم. سر انجام آخرین کارها در آخرین دقایق انجام شد. حتی مجوز خروج آقای خرمرودی که هم مسئول کمیته روابط بین الملل فدراسیون و هم در حال گذراندن خدمت سربازی بود و ویزای ایشان دو ساعت مانده به پرواز به سوی مشهد آماده گردید. کارهای باقی مانده و محوله را با امید اینکه در مشهد و آن سوی مرزها انجام پذیرد به آینده موکول کردیم. مثل اینکه تشویش و نگرانی چندین روزه را باید همراه خویش داشته باشیم.شاید تا پایان برنامه.
فدراسیون کوهنوردی مملکت نیز وسایل زیر را که موجود داشت در اختیار تیم گذاشت که بسیار کارا و موثر واقع گردید.این لوازم عبارت بودند از : 1-طناب و وسایل فنی لازمه2- سه تخته چادر سبک کوهنوردی3- لباس کامل گورتکس برای هر نفر4-لباس کامل پلار برای هر نفر5-کیسه خواب پر برای هر نفر6-کفش دوپوش پلاستیکی برای هر نفر
بجز اقلام فوق بقیه ملزومات و وسایل را خود باید تهیه می کردیم که دوستان دور و نزدیک هر چه را که داشتند و مورد نیاز ما بود در طبق اخلاص نهادند و از روی بزرگواری و لطف تقدیم تیم کردند و ما را راهی نمودند. در آخرین ساعات حرکت از فدراسیون آقای آقاجانی و آقای شیر محمد رئیس و دبیر فدراسیون ما را به حضور پذیرفتند و ضمن سفارشات لازمه تاکید کردند این تیم از سوی فدراسیون کوهنوردی کشور راهی می شود و تیم خصوصی نیست.عجب!!!
در جو سرد و بی روح ناشی از دلخوری و سردی روابط که اکثراً باعث سکوت های ممتد می گردید (بر خلاف روح این گونه جلسات تودیع که تماماً با مزاح و مهربانی و خنده همراه است)آقای شیر محمد اظهار آرزوی خوشی و امید به پیروزی و یک دلی اعضای تیم را نمودند. آقای جعفری کاملاً سرد و همراه با اخم و خجلت حضور ناشی از سردی رابطه و جو حاکم بر جلسه بیشتر از چند جمله کوتاه و بریده و آشکارا به اجبار را بر زبان نراندند.
آقای آقاجانی بسته 14 هزار دلاری ارز لازمه را به عباس جعفری تحویل دادند و رسید گرفتند. سرپرست تیم گوشزد کرد بیش از 10 هزار دلار از این مبلغ باید بلافاصله به آژانش خدمات دهنده پرداخت گردد و فقط 4 هزار دلار باقی خواهد ماند برای بقیه کارهای یک مسافرت یک ماهه در خارج از مرزهای کشور.هیچ کس از بچه ها حرفی نمی زد .من به نوبه خودم سعی در ایجاد مزاح و تعویض وضع موجود را داشتم که اثری نداشت و سردی فضای تودیع کماکان برجای ماند.
بدرقه کنندگان معدودی در سرسرای دفتر مشترک حضور داشتند و عده ای نیز توسط 4 اتومبیل به فرودگاه آمدند و در سالن فرودگاه ما را روانه کردند. تهران را با خاطره ی مشکلاتش به سرعت پشت سر گذاشتیم .

برادرم اسماعیل نوری بارهای ما را با وانت خود تا فرودگاه حمل می کرد که لاستیک عقب وانت در زیر بار در خیابان آزادی ناگهان ترکید و اندکی جهت تعویض لاستیک نیز معطل شدیم و نگران از نرسیدن به موقع به تشریفات پرواز. دوستان همراه وضعیت ما را دیدند و ندیده گرفتند و رفتند.

در فرودگاه با همکاری مهندس زاکاریان اکثر کارها به آسانی رفع و رجوع می گردید کارایی ایشان از نامه های صادره بیشتر و کاری تر بود. حضور بی شائبه ایشان در همراهی و هدیه ای که دادند و همچنین هدایای سر راهی دوستان همراه در فرودگاه روحیه ساز بود و گرمای دوستی ایشان بدرقه گر ما بود تا مقصد.

با اصرار سرپرست تیم بلوزهای کمیته المپیک - تیشرت های بی آستین سفید رنگ) را که آرم و حلقه های المپیک را روی سینه و آرم بزرگ شرکت پایور را در پشت داشت در آخرین لحظه ورود شتابان و در راهروی فرودگاه پوشیدیم و چند عکس به یادگار گرفتیم.

هواپیمای تهران به مشهد از نوع توپولوف روسی متعلق به شرکت ایرتور بود و مهماندار مرد هواپیما با دیدن زیرپوش های ورزشی یک رنگ و چهره های شادمان بچه ها از مقصد ما سوال کرد و پس از اطلاع مهربانی نمود و در آخر کار هم با آرزوی خیر و پیروزی و بدرقه محترمانه تیم 2 شماره مجله ورزشی نیز همراه ما نمود.
در فرودگاه مشهد بچه های کوهنورد مشهدی که مطلع بودند به استقبال ما آمدند و یک حلقه گل برای سرپرست و چند دسته گل برای بچه ها آوردند. حاج محمد گلکار – قانع- نظام دوست- جعفری و چند نفر دیگر کارها را از قبل آماده سازی نموده بودند. با وسیله ای بارها را به منزل پدری عباس جعفری منتقل کردیم. پذیرایی و شام و خواب را در منزل آقای جعفری بودیم .خانواده ایشان بسیار لطف کردند.صبح روز بعد با شوق و شادی خود را به فرودگاه مشهد رساندیم.حمل بار در 12 بشکه و 11 کیسه بزرگ بخودی خود عامل مزاح و خنده بود. یک وانت بزرگ و کامل و پر از بار را به فرودگاه بردیم.قبلاً مکاتبات لازم انجام شده بود و آقای مجتهد زاده مدیر کل محترم تربیت بدنی خراسان ما را پذیرفتند و مساعدت لازمه را فرموده بودند و برای تسهیل در کار تشریفات گمرکی آنها را قبل از پرواز تحویل دادیم.
در سالن فرودگاه هر کس از راه می رسید چه مسافر و کارکنان فرودگاه با دیدن ما و لباس های متحد الشکل و تعداد زیاد بشکه ها ی یک رنگ و آرم دار کنجکاوی می کردند
-آقا این بشکه ها چیه؟؟
-خیار شور
-برای کجا
-عشق آباد، دوشنبه
-چرا؟
-چون آنجا خوب می خرند.آنهم به دلار
-مگر صدورش آزاد شده؟
-نه ولی ما برای ایجاد ارتباط و بسط دوستی فی مابین اینکار را می کنیم.
با شنیدن جواب های همراه با خنده ما حیرت زده و ارضاء نشده پس می نشستند.
آقای موسوی معاون گمرک خراسان با هماهنگی قبلی خود شخصاً در فرودگاه حاضر شدند و با مساعدت خویش و آقای طلوع بارها را تحویل گرفتند و کار تشریفات گمرکی آن به سهولت سپری شد.(ولی دریغ از حضور یکی از دست اندر کاران تربیت بدنی یا لااقل هیئت کوهنوردی خراسان). البته حاج آقا عباس شوشتری در آخرین دقایق و به محض اطلاع از ایجاد مشکل که برای تیم در فرودگاه پیش آمده بود خود را رسانده بودند.(از لطف و محبت ورزشکاری ایشام متشکریم .)خوشحال از این هماهنگی بودیم که ناگهان شوکی به گروه ما وارد شد.
-محمد نوری کیست؟
-من آقا
-شما تشابه اسمی دارید
-یعنی چی؟
نام محمد نوری در لیست کامپیوتری حراست مرزی وجود دارد که ممنوع الخروج است.عباس جعفری جوش آورد و شروع به دوندگی و خواهش و تمنا و تماس با این و آن و چانه زدن نمود.تلفن به اداره تربیت بدنی و چند مرجع بالاتر که یکی اشاره کرد مشکل را به تهران و مراجع بالاتر نکشانید و در همین جا حل کنید. یک نفر آشنا در آمد، دیگری هم سنگر و هم رزم عضوی از گروه و آن دیگری شاهدی بر صلاحیت عضو مضنون و خلاصه در آخرین لحظات با تمامی ناراحتی و حرص خوردن ها عاقبت با ایجاد رابطه دوستانه و کشیدن یک وانت بار منت و تمنا مسئله حل شد . به شرط اینکه بار دوم محمد نوری نامی دیگر اسمش جز لیست سیاه نباشد...(باشد به روی چشم)
خوشحال از موضوع پایان پذیرفته به پای ترازوی تحویل بار هواپیما آمدیم. قبلا کلی سفارش شده بود که بارها تحویل گرفته شود. نفر ایرانی تحویل گیرنده بارها گفت که اضافه بار دارید آنهم چند صد کیلو. باز دوباره بازار التماس و چانه زدن و خواهش و اشارات و درگوشی گرم شد. آخر سر ایشان نیز کمال لطف و مساعدت را فرمودند و حتی 434کیلوگرم بار را به 200کیلوگرم تقلیل وزن دادند و حساب نمودند. دروازه های خروجی فرودگاه که در مورد دیگر مسافران سختگیری می نمودند در مورد ما لطف و مساعدت و و اغماض علنی فرمودند و تسهیلاتی قائل شدند،متشکریم.
پس از پذیرفتن بارها و عبور از دروازه های گمرک فرودگاه در سالن انتظار کارکنان و مسافران مسافران با دیدی دیگر به ما می نگریستند و یا ما خود را خلاص شده می پنداشتیم ولی ناگهام میهماندار ایرانی امور پروازها گفت بار شما در هواپیما جا نمی شود و بر جا می ماند.این هم شوک روحی دیگر.
-چرا؟ مگر قبلا ندیده بودند که این بار برای همین پرواز پذیرفته شده است؟
اشاره کردیم که برای آخرین راه حل به ازای بار شدن بارمان در هواپیمای کوچک روسی حاضر به پرداخت انعام هستیم. بلافاصله ندا رسید که چاره ای پیدا شده است سوار شوید.
هواپیما (در قیاس با هواپیما های پرواز داخلی خودمان) بسیار کوچک و قراضه به نظر می رسید مثل اینکه نمای بیرونی آن را با عجله و به اجبار به زور رنگ آمیزی کرده و در خط پرواز قرار داده باشند. بارهای بشکه ای ما در صفی منظم و طولانی در پای این هواپیمای کوچک جثه توی ذوق می زد و دلمان را از هراس خالی می کرد. با باربران مشهدی به زبان محلی وارد صحبت شدیم و اشاره ای به انعام و سفارش نمودیم. با طیب خاطر حاضر به همکاری شدند و خلبان نیمه مست با سیمای مردان ترکمن نیز با لبخندی به وسعت تمام صورتش قبولی خود را اعلام نمود.(امان از قدرت این ارز بی ارزش)
ابتدا مسافران و چمدان هایشان را سوار کرده و در هواپیما چیدند. سپس بشکه ها و کیسه های بار ما را به ردیف در راهروی هواپیما با مهارت جا دادند و چیدند.آخرین صندلیها از آن ما بود.چه عجب که به تعداد نفرات صندلی داشت.17 نفر 17 صندلی. چند بشکه آخری را هم بر روی پله های پاگرد ورودی جا دادند. و تنها درب هواپیما را بستند.خلبان و کمک خلبان از روی بار های ما خمیده خمیده عبور نمودند و به کابین جلو رسیدند.مهماندار هوایی که جوانی با چهره روس بود پشت بارها ماند چون صندلی برای نشستن نداشت. مسافری در این میان نیاز به موال داشت و نمی توانست به دستشویی برود.هواپیما راه افتاد و از زمین بلند شد. مسافر مذکور عاقبت بر اثر فشار طبیعت وادار گردید تا از روی بشکه های بار ما بجهد و خود را به دستشویی برساند. با برسر هم نهادن دو بشکه با کمک بچه ها درب دستشویی را برای او باز کردیم و در پایان کار با احساس گناه و شرمساری از ایشان طلب پوزش و آمرزش نمودیم.
اندکی بعد مهماندار با نوشیدنی ای شبیه به شربت قرص جوشان های خودمان قصد پذیرایی از مسافران را داشت و چون پسِ بارها محبوس مانده بود به ناچار سینی پذیرایی او را با دست به دست کردن توسط خود مسافران به جلوی هواپیما رساندیم و همه گرمای کلافه کننده ی فضای دم کرده و محدود داخل هواپیما را به خنکای لیوان های کوچک نوشیدنی گاز دار سپردند. به دلیل بار زدن بار تیم اعزامی دیگر جایی برای ساک و چمدان های دیگر مسافران نبود و به ناچار ایشان بارها را زیر پایشان و یا روی زانوانشان قرار داده بودند و این وضعیت نامساعد را از چشم ما می دیدند و نگاه سرزنش بارشان با ما بود و ما هم با رویی باز در جواب خنده ای تحویل می دادیم. حسن این کار در این بود که مدت کوتاه بود و به زودی در کمتر از نیم ساعت به فرودگاه عشق آباد رسیدیم. با توقف و خاموش شدن هواپیما هوای داخل کابین به شدت آلوده شد به طوری که تنفس به سختی صورت می گرفت.جمعاً 20نفر بیشتر نبودیم. کل مسافرین و خدمه و خلبانها ولی فضای کوچک داخل هواپیما برای این تعداد نفرات تنگ بود و نیمی از حجم فضا را بارهای ما انباشته و اشغال کرده بود. با خاموش شدن هواپیما هواکش ها نیز خاموش گردید در کلافگی و انتظارسوال این بود: چرا درب ها را باز نمی کنند؟ خلبان که خود را با زرنگی به اول صف خروج رسانده بود جواب داد با بازرسی اولیه و اجازه خروج (ورود)...
از پنجره های کوچک می دیدیم یک عده نظامی با لباس های فرم مشابه و هر کدام بی سیمی در دست و کلتی به کمر و کلی نشان و یراق از راه رسیدند و پس از اندکی تامل و بررسی درب را باز کردند و به داخل سرک کشیدند و با نگاه ما را بازرسی کردند و اجازه خروج را صادر نمودند. پس از صدور مجوز شروع به تخلیه بارها و مسافران نمودیم. ابتدا با کسب اجازه از نظامیان فوق الذکر ما 6 بشکه را که در راهروی ورودی بود پایین گذاشتیم تا راه خروج باز شود و ابتدا مسافران بدون بار تخلیه گردند.پس ازپیاده شدن پر درد سر مسافران و بازرسی دقیق نظامیان اجازه پیاده کردن بشکه ها و بارها نیز صادر گردید.همین مساعدت تیم ما(داوطلبانه) در پیاده کردن بشکه های اولیه وبال گردن ما شد و اجباراً بقیه بارها را نیز خود تخلیه نمودیم و در آخر سر آخرین نفراتی بودیم که وارد گمرک فرودگاه می شدیم. البته فاصله بعید هواپیما تا گمرک را پیاده و در مشایعت همان افراد نظامی طی کردیم که در هوای خنک و دلچسب فضای شبانه فرودگاه عشق آباد زیاد هم بد نبود. بخصوص پس از آن فضای خفقان نیم ساعته در داخل هواپیما.
به سالن ترانزیت رسیدیم. در سالن ورودی به کندی مشخصات مسافران به کامپیوتر داده می شد و با پاسپورت تطبیق می گردید. یکی پرسید پسته داریم؟ گفتیم نداریم. پرسیدند تریاک چطور؟به خنده افتادیم و گفتیم ما تیمی ورزشی هستیم و با تریاک سرو کاری نداریم. گفتند فرقی نمی کند. سرانجام با مهر ورود به پاسپورت هایمان به داخل کشور ترکمنستان وارد شدیم . یکی از کشورهای تازه استقلال یافته پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.
در قسمت تحویل بارها نفر مهماندار زمینی به اتفاق باربرها گفتند به ازای هر بشکه و کیسه بار که از حد و اندازه بار یک مسافر هوایی بزرگتر است باید 100 مناة می پرداختیم یا ایشان مطالبه می کردند(خدا خیر کند عاقبت این سفر به دنیای تازه استقلال یافته را)بیست و دو بشکه و کیسه 2200 مناة.
گفتیم خودمان بارها را تخلیه و جابجا کردیم. جواب دادند بار شما از حد عادی بیشتر و بزرگتر بود و با چانه زدن و قهر و آشتی و پرداخت 10 دلار معجزه گر از این مخمصه خلاص شدیم و گذشتیم.
دومین جا دروازه بازرسی مواد مخدر و اجناس ممنوع الورود بود. کلیه بارها باید بر روی سکو های فلزی میز مانند تخلیه می شد و جز به جز بازدید و صورت برداری می گردید. این موضوع آن هم در ساعت 2 بامداد برای تیم کلافه ما که این همه عذاب را در عرض ساعات گذشته تحمل کرده بود غیر قابل تحمل می نمود و به راحتی هضم نمی شد. کار به بگو مگو و مجادله کشید.عده ای از ماموران گمرک اصرار داشتند قائله ختم و هرچه زودتر کارشان را تمام کنند و بروند ولی چند نفر مُصر به بازرسی مو به مو بودند. با واسطه شدن ماموری خَیِر و دروبدل شدن 2 دلار ناچیز رضایت به ندیدن و نادیده گرفتن کل بارهای مشکوک ما دادند و فرم های مربوط نیز پر نشده در دست ما ماند و خلاص. اکنون می توانستیم با بارهای بیشمارمان وارد محوطه سالن فرودگاه شویم. فرم های ورودی نیز مهر نشده و ما خوشحال از تمام شدن کارها با شتاب بارها را به خیابان جلو سالن فرودگاه حمل کردیم(البته از پله های متعدد ورودی سالن).ما بر اثر شتاب و ناآشنایی آسانسور را ندیده بودیم . حمل و نقل هر کدام از بارها کلی وقت و نیرو می گرفت که به خنده و شوخی گذراندیم و خنده ناظر امر را به حساب خیر مقدم و خوشامدشان تلقی می کردیم. به محض خروج از سالن رانندگان مسافرکش ما را محاصره کردند(با تلاش برای جلب رضایت ما که هر کجا که بخواهید شما را می بریم و جای خالی هم داریم).
ماشین ها همه مدل اوراقی لادا یا مسکویچ بودند.البته آقایان راننده مسافرکش علاقه شدید خود را به دلار آمریکایی نمی توانستند کتمان کنند و تمایل شدیدی به تعویض دلارهای ما با مناة خود داشتند و کرایه را نیز به دلار مطالبه می نمودند.هر دلار 320 مناة و هر مناة هم تقریبا با تومان ایرانی معادل می نمود.ما از بی پناهی و هراس و گرانی نرخ ها دوباره ناچارا به سالن فرودگاه که طبقه دوم ساختمان محسوب می شد برگشتیم و بارها را نیز به کول کشیدیم و در گوشه ای از این سالن تازه ساز به سبک و سیاق اروپایی ، بشکه ها را دایره وار چیدیم و ساک و بارهای جزیی را در داخل این قلعه خود ساخته جا دادیم و خود به نوبت به پاسداری از آن نشستیم و بقیه بر روی صندلی های سرد و خشک سالن انتظار به چرت زدن پرداختند.با سپری شدن چند ساعت باقی مانده بعدی صبح شد.

ساعت شروع کار در این کشور از ساعت 9 بامداد به بعد است.ساعات اولیه روز تقریبا همگی از شدت خستگی روحی و جسمی به خواب رفته بودیم.پس از بیداری به رستوران رفتیم و نان و کره با چای بی رنگ ترکمنی (چیزی شبیه چای سبز خودمان) را به جای صبحانه قبول کردیم.(6 نفر 1800 مناة).
ساعت9 صبح تازه ادارات شروع به باز شدن می کنند(بعد از 70 سال دیکتاتوری استقلال است دیگر).به سفارت تلفن زدیم و تماس گرفتیم.جواب آمد که به ما اطلاع داده اند که شما آمده اید اما مشکل است بتوانید به سمت دوشنبه بروید ، امروز سه شنبه است .روز گذشته یعنی دوشنبه ساعت 11 صبح از عشق آباد به شهر دوشنبه پرواز داشته است که ما بی اطلاع بودیم و دیرتر یعنی شب هنگام رسیدیم. بی خبر از مطلب و به جا مانده از پرواز به دوشنبه تا دوشنبه آینده و پرواز بعدی به دوشنبه چاره مان ناچار است ظاهراً.
با تماس بعدی با سفارت آقای اصغری به همراه نفری دیگر(هر دو ایرانی) به سالن فرودگاه تشریف آوردند و در همان کلام اول برخورد پس از جواب سلام با جمله معترضانه خود را دال بر اینکه " فدراسیون کوهنوردی چرا بدون برنامه شما را فرستاده است و در آخرین ساعات روز گذشته فکس ورود شما را داده است و چرا؟ چرا؟ چرا؟ ..." دل ما را حسابی خالی کردند و نتیجه گیری کردند که چون پرواز به شهر تاشکند حاضر و آماده است فوری با آن پرواز بروید.این پیشنهاد یعنی انتقال درد سر به وجود آمده برای تیم ما و ایشان به جای دیگر، البته با ضرری مضاعف برای تیم چنته خالی ما که در این بین کارکنان محترم تر سفارت از شر حضور ما یعنی تیم بدون برنامه ریزی فدراسیون کوهنوردی کشور در حوزه مسئولیت خویش راحت می شدند. بعداً معلوم شد که یک تیم فوتبال پر سر و صدا و پرهیاهو از ایران برای انجام مسابقه در عشق آباد حضور دارد و تمام بگیر و ببند و فرمایشاتشان برای کارکنان سفارت دلمشغولی فراهم کرده اند و دیگر جایی برای تیم کوهنوردی بی سر و صدا و ناگهان ظاهر شده باقی نمی ماند و محلی از اعراب ندارد.البته این پیشنهاد رفتن به تاشکند به شرطی مثبت بود و راه حل محسوب می شد که ما می توانستیم بلافاصله از تاشکند با پرواز بعدی به دوشنبه برویم ولی با پرس و جو معلوم شد که آنجا هم مسائلی مشابه عشق آباد را دارد. دوستان راه حل پرواز به مسکو و از مسکو به دوشنبه را مطرح کردند که در صورت امکان می توانستیم با آژانس (سونیتر اسپرت) روسی که طرف مکاتبه اولیه ما نیز بود صحبت و هماهنگی نماییم.از مسکو هم خبر نداشتیم و وضعیت پرواز به دوشنبه را نمی دانستیم.راه حل سوم که بهتر و سریعتر به نظر می رسید کرایه یک اتوبوس به متصد دوشنبه بود تا به سرعت ما و بارهایمان را به دوشنبه برساند و یا شاید هم به دپ شار(dep shar)مقصد نهایی زمینی به سوی کمپ اصلی پامیر.
این دو نفر رفتند به سفارت و قرار شد برای کمک و انتقال موقت ما به شهر آقای امین از کارکنان سفارت ایران در عشق آباد که دوبار در فرودگاه برای پیگیری کارها حضور یافته بودند و مثبت تر از دیگران عمل می کردند مجدداً به فرودگاه برگردند.آقای جعفری و زرخواه برای تماس مجدد به سفارت رفتند و پس از مدتی به همراه آقای امین به فرودگاه برگشتند و مسئول گمرک را سر بارهایمان آوردند. معلوم شد که در بگیر و ببند دیشب در گمرک ورودی ما ورقه های ورود وسایل همراهمان را پر نکرده و مهمور به مهر گمرک ورودی ننموده ایم و حالا دردسر خروج آن وسایل از کشور مستقل ترکمنستان را داشتیم. البته ما فرم داده شده را پر کرده بودیم ولی مهر گمرک را نزده بودیم یا نزده بودند و علت را چون بازگو کردیم طرف کوتاه آمد و گفت کار قدری مشکل تر شده ولی آقای امین اطمینان داد که سعی در حل این مسئله خواهد کرد.
با اصرار ایشان به مامور گمرک و قرار ساعت 3 عصر ایشان به سفارت برگشتند و عباس و محمد زرخواه نیز برای پیگیری کارهای هماهنگی و ارتباطی و مکاتباتی به سفارت رفتند تا از امکانات سفارت ایران استفاده کنند.ساعت 3 عصر آقای امین بر سر موعد حاضر شدند و فرم دیگری را شخصاً از جمیع وسایل و ارز همراه برداشتند و ما را از این مشکل به وجود آمده رهانیدند و بعد از مهر کردن فرم ها توسط گمرک به طریق رابطه خیال ما را راحت تر کردند.البته خوبی کار ما این بود که در اثر بلاتکلیفی بارها را از فرودگاه هنوز انتقال نداده بودیم و همین موضوع دست آویزی بود برای گرفتن و پر کردن مجدد فرم و لیست وسایل همراه . البته اضافه بر آن خبر گرفتن دلارهای دیشب توسط ماموران نیز ممکن بود با ماندن ما بالا بگیرد که این هم عاملی بود برای رفع و رجوی کارهای ما.
با کمک های بی دریغ آقای امین کارهای گمرکی سر و سامان گرفت و خیال مارا برای عبور از مرزهای زمینی یا هوایی بعدی راحت تر کرد.با وانت ایشان بارهایی را که این بار توسط آسانسور به بیرون از سالن حمل کردیم به شهر برده و در منزلی اجاره شده با کمک و راهنمایی سفارت انتقال دادیم. این منزل در محل شمال شهر(اعیان نشین) عشق آباد قرار داشت و متعلق به خانواده آقای بایرام بود.(محله تاشاووس کایا پلاک 65). خانواده ای متشکل از پدر به نام بایرام که اکثراً خواب بود و شب ها بیرون بود و گاهی در ساعات آخر شب به خانه باز می گشت و یک لادای کهنه خاکستری روشن داشت و من هنوز او را ندیده ام.مادر که زنی مهربان است و صورتی نسبتاً زیبا دارد و ترکمن خالص است .پسر بزرگ خانواده که اسمش مردان است ودر کلاس 11 دبیرستان درس می خواند و بسیار چاق و پر انرژی است ولی اندکی پاره سنگ بر می دارد(عقلش را می گویم) و چهره ای همیشه خندان دارد و اکثراً دخترها (خواهرانش )را اذیت می کند و سر و صدای کتک کاری آنها اغلب بلند است.علاقه ای وافر به ماشین لادای پدر دارد و مرتب آن را می شوید و دستمال می کشد و پشت فرمان در خیال رانندگی می کند و همیشه هم شبانه روز لخت و با یک لا شلوار است ودختر بزرگ خانواده نامش لعیاست با قدی کشیده و اندامی مناسب ، بسیار ساکت است و بی هیچ گونه سر و صدا. با واهمه ای به اتاق ما وارد و خارج می شود. اتاق ما سالن و پذیرایی منزل ایشان است و ورودی اتاق های خواب خانواده از این پذیرایی است و وسایل زندگی ایشان هم در اینجاست.در روز اول ورود ما ایشان بیش از 6 بار به افتخار ورود ما لباس تعویض فرمودند و در لحظه حضور گروه ما در اتاق پشت به ما ساعت ها خود را با اتوکشی و مرتب کردن وسایل شان سرگرم می کردند و گاهی وقت و بی وقت آرام و بی صدا وارد و خارج می گردیدند.همگی خانواده شبها در اتاق های خواب پهلوی اتاق پذیرایی که ما در آن بودیم و درش نیز از همین اتاق محل استراحت ما باز می شود می خوابند و در نتیجه از هال تردد می نمایند.آشپزخانه ایشان هم دربست در اختیار ماست و همچنین حمام خراب و بی آب .

آخر شب حدود ساعت 11 شب دسته جمعی به اتاق خواب مذکور می روند و تا ساعت 9 الی 11 روز بعد می خوابند.اداره جات نیز ساعت 9 صبح به بعد شروع بعه کار می کنند.این خانواده 3 دختر دیگر نیز دارند.دختر کوچک تر که چاق و تپل است جهان است.دختر دیگر که دختر دوم خانواده محسوب می شود انیش (eynish) نام دارد حدود 10 تا 11 ساله و بسیار مودب است و نام سومی را که از همه کوچکتر است را نمی دانم.آب در اینجا در تمامی روز قطع است و فقط بعد ازظهر یا عصر و شب هنگام اگر جاری شود آن را ذخیره می کنند. بدین صورت که لوله بدون شیر آب شهر به حوض کاشی کاری شده می ریزد که عصر ها پس از آبتنی بچه های خانواده در این حوض بلافاصله تخلیه می شود و با آمدن آب شهر حوض پر می شود و از آب آن برای مصارف مختلف استفاده می شود.برق و تلویزیون و کولر گازی هم دارند و نشان دهنده وضعیت مالی خوب صاحبخانه است.این منزل نزدیک ایستگاه تلویزیون می باشد و برج تلویزیون نشانه خوبی است برای یافتن خانه از شهر عشق آباد.مرد خانه علاقه به شکار دارد.این را از گفتگویش در موقع معامله اجاره خانه با بچه ها و از شاخ قوچ کپه داغی که بر سر در خانه اش به تفاخر آویخته و از قرقاول نری که خشک شده اش را بر روی تلویزیون اتاق پذیرایی گذاشته می توان فهمید.به نظر می رسد که کارش نیز وارد کردن اجناس خارجی و خرید و فروش آن باشد. مقداری کالا را دیشب موقع آمدنش به آشپزخانه مورد استفاده ما انتقال داده بودند.هنوز خود ایشان را رودر رو زیارت نکرده ایم ولی عکسش بر دیوار او را مردی چاق با قیافه و چشمانی ترکمنی نشان می دهد(البته از نوع شهری آن و شاید با چند دندان طلا)...
عباس در این فرصتها برای ویزای ازبکستان و تاجیکستان تلاش می کند. پول های ایرانی را به ازای هر دلار 400 تومان تعویض می کنیم. به دلیل کمی وقت نه در تهران و نه در مشهد موفق به اینکار نشده بودیم.
پول وام گرفته از دوستم ایشخان در اینجا به درد کارم خورد و حدود 250دلار نصیبم کرد و با 200 دلاری که از برادرم گرفتم حالا وضع مالیام نسبتا بد نیست. باید برای خرج کردن این 450 دلار احتیاط و امساک لازم را به خرج دهم تا در آخر کار به خنسی بر نخورم. روز دوم از کنسولگری و بازار روز عشق آباد بازدید فرمودیم و شب دوم نیز پارک بزرگ شهر را با تمامی ساختمان های نمادین و پر صلابتش دیدیم و گردیدیم. بنای یادبود سرباز گمنام بود شاید که چنین سنگین و پر ابهت و متین ساخته شده بود. حجم عظیمی از سیمان و سنگ خارا در بنایی بکار رفته بود که با تمام وقار و عظمتش سقف آن همسطح زمین پارک بود.

صبح روز بعد به سفارت رفتیم (من و مسعود خرمرودی و آقای امیر که به توصیه معاون سفیر همراه ماند برای گرفتن ویزای ازبکستان که در سر راهمان به تاجیکستان است).سفارتخانه اتاق کوچکی در طبقه دوم یک هتل است که با رسیدن و دق الباب ما آقای سفیر خود را جمع و جور کرده و نامه سفارت ایران و پاسپورت های ما را دید ولی فقط یک یادداشت دست نویسی نوشت برای مرز ازبکستان که برای این شش نفر که ایرانی هستند ویزا صادر کنید و همچنین اضافه کرد چون شما ویزای اقامت یکماهه تاجیکستان را دارید برای عبور از کشورهای عضو مشترک المنافع و برای رسیدن به مقصد نیاز به ویزای جداگانه ندارید و شما 3 روزه می توانید از هر کدام از این کشورها عبور نمایید.
همان روز ساعت 6 عصر موعد حرکت ما بود. بارها را دوباره بسته بندی کردیم و پس از خداحافظی با خانواده بایرام به سفارت رفتیم. قرار ماشین ابتیاع شده توسط آقای امین در سفارت گذاشته شده بود. تنها ماشین بدست آمده ای که حاضر بود ما را از عشق آباد یکسره به دوشنبه ببرد همین ماشین بود.ما انتظار یک اتوبوس را داشتیم ولی یک ماشین واگونر(van) در حدود فولکس واگنر بود که بیش از ده نفر سرنشین در آن جا نمی گرفت. با برداشتن دو صندلی عقبی آن برای جای بارهایمان تنها 5 سرنشین جای نشستن داشت. چاره دیگری نبود و نداشتیم. باید با این خودرو کوچک و جمع و جور به شرطی که بارهایمان در آن جا بگیرد بسازیم. با سلیقه ای خاص بارهایمان را که 21 بشکه و کیسه بار بزرگ بود در آن چیدیم و جا دادیم و تمامی فضای آن را به صورت فشرده اشغال کردیم.

فقط چهار صندلی مسافر و یک صندلی بغل دست راننده جا داشتیم. با کنار هم نهادن دو کیسه بار یک جای اضافه برای نفر ششم جاسازی کردیم. ما با تمام این کمبودها می سازیم به شرطی که به موقع به دوشنبه برسیم(خدا کند). راننده اصرار داشت با یک روز تاخیر به بهانه سرویس کامل ماشینش و گرفتن اجازه از اداره مطبوعش و همچنین همراه کردن یک نفر دیگر با ما بیاید که گفتیم هم وقت کافی نداریم و هم فرصت عبور از مرزهای ترکمنستان و ازبکستان پایان یافته و هم جای نشستن یک نفر دیگر را نداریم و اصلاً ممکن نیست. او هم قبول کرد (البته چون مبلغ کرایه تعهد شده نسبتا ً زیاد بود، مبلغ 1300 دلار بعلاوه روزی 30دلار برای غذا و خرج راه). این مبلغ در کشورهای تازه استقلال یافته و جمهوری های شوروی سابق خود گنجی محسوب می شد یعنی نصف قیمت یک ماشین نو. این بود که هر چه گفتیم قبول می کرد.
سرانجام عصر هنگام حرکت کردیم و شهر عشق آباد را پشت سر گذاشتیم. جهت حرکت ما ابتدا رو به شمال شرق می باشد و از شهر های مرو(marv) یا بقول ترکمن ها ماری و چارجو(charjo) گذشتیم و در چارجو به آمودریا (جیحون) رسیدیم و ماشین ما برای گذشتن از جیحون از روی پلی فلزی شناور و نظامی به طول یک کیلومتر گذشت. رودخانه جیحون بسیار پرآب و عریض است ولی حرکت آرامی دارد که سر انجام در حرکت رو به غرب خود به دریاچه آرال می ریزد. از شهر چهارجو حرکت ما به سوی شرق می شود و به موازات مرز ازبکستان حرکت می کنیم و از شهر کوچک قرقی (kerky) می گذریم و شب هنگام از مرز ترکمنستان خارج می شویم. رشته کوه کم ارتفاعی به صورت تپه ماهور با یک گردنه مرز مشترک ترکمن و ازبک ها را تشکیل می دهد. با خروج از ترکمنستان و وارد شدن به گمرک مرزی ازبکستان شب را بیرون از دروازه های مرزی گذراندیم و صبح روز بعد پس از ورود به ازبکستان به ادامه راه پرداختیم و به سوی شهر ترمز(tarmaz) راندیم. هدف ما این بود که حداقل مسافت را در داخل ازبکستان طی کنیم و سریعتر به تاجیکستان برسیم. در نقاط شهری و هر جا که پست ایست بازرسی پلیس ترکمن بود، با وجودی که خود راننده ترکمن بود، باز در هر ایست بازرسی رشوه ای پرداخت می شد. در ازبکستان نیز هر پلیس حق خود را می گرفت. پلیس های ترکمنی آبی پوش بودند با کلاه لبه دار مانند کلاه پاسبان های سابق خودمان و ستاره هایی کوچک بر سر پا گوههای قرمزشان دیده می شد. در ازبکستان پلیس ها یا لباس شخصی بودند یا افراد جوان سرباز که لباس کماندویی گل باقالی رنگی داشتند با کلاه کابویی لبه پهن به رنگ خاکستری و اکثراً سیگار می کشیدند. تشریفات گمرکی در ازبکستان به مراتب مرتب تر رعایت می شد و با رسیدن به مرز تاجیکستان که شهر دوشنبه هم بلافاصله بعد از مرز قرار دارد تشریفات زیادی نداشتیم. انگار از قبل از ورود ما خبر داشتند و سفارش لازمه شده بود. حتی پلیس مربوطه که با لباس شخصی بود بجای بازرسی و دیگر موارد تشریفات گمرکی متداوله با پوشیدن کفش دوپوش و بستن کرامپون به دنبال نفر خود گذاشته بود و به شوخی و مسخرگی پرداخت و با گرفتن مقداری پسته و آبنبات اجازه ورود ما را صادر فرمود(بدون مهر و رسید و تعرفه گمرکی) و غیره.
در تاجیکستان هر که می دانست ما ایرانی هستیم مهربانی می کرد. اکثرا با فارسی لهجه دار شبیه افغان ها صحبت می کردند و کلمات عربی کمتر بکار می بردند. تاجیکستان و منطقه دوشنبه خیلی سرسبز تر و آبادتر از ترکمنستان و ازبکستان به نظر می رسید. در ازبکستان بیشتر مزرعه های پنبه کاری به چشم می خورد و چند جایی هم در کنار مزارع وسیع پنبه کاری باغات انگور و میوه دیدیم. در کلِ منطقه آمودریا یا جیحون که جاده شوسه و راه آهن به موازات آن کشیده شده است دولت سابق شوراها اقدام به کانال کشی در دو طرف نموده و آب را به سراسر دشت و اطراف رود گسترش داده و در منطقه کشاورزی و کشت و کار رونق دارد. در مناطق سر راه در ترکمنستان و ازبکستان کوه و بلندی کمتر به چشم می خورد و اکثرا تپه ماهور و دشت های وسیع است. مرز ترکمن و ازبک را گردنه ای در بین همین تپه ماهور ها جدا می کند.
وقتی وارد دوشنبه شدیم شهر بسیار آباد و سرسبز و نسبتا خنک به نظر می آمد و مردمان اینجا همگی شاد بودند. در ترکمنستان نژادهای روسی و سفید زیاد دیده می شد و اکثرا به سبک اروپایی و نیمه برهنه می گشتند و سگ داشتند و کافه و بار و تریا کازینو زیاد هست و در عشق آباد دختران غیر بومی به آسانی و علنی خود را عرضه می کردند.
فرودگاه عشق آباد تازه ساز است و فضایی به اصطلاح اروپایی دارد، ولی خود ترکمن ها به ویژه زنان و دختران ترکمن با لباس ساده محلی و گیسوان اکثرا بافته و روسری یا کلاه زنانه حرکت می کنند. اصلا آرایش نمی کنند زیرا به خودی خود زیبا هستند، یک زیبایی اصیل و شرقی. دختران جوان با قامتی کشیده که ناشی از لاغری آنهاست با رفتار آرامشان از دور نیز مشخص اند و با وقار و ساده حرکت می کنند. زنان نسبتا مسن تر اکثرا چاقند و سنگین تر. مردهای ترکمن در سطح شهر کمتر به چشم می خورند. در کل شهر مرد های مسن با ریش سنتی و کلاه ترکمنی دیده می شوند. فروشندگان اکثرا زن ها هستند. هوای ترکمنستان و ازبکستان در روز بسیار گرم است و شب ها نسبتا خنک می شود.
در شهر عشق آباد کمبود آب کافی جهت مصارف خانگی مرتب مشکل آفرین بود بطوریکه ما نتوانستیم دوش بگیریم. در بین راه که گرمای هوا در داخل ماشین کوچکمان بسیار ناراحت و کلافه کننده می شد هر کجا که به آب می رسیدیم با لباس خود را خیس می کردیم و آب تنی پوشیده می نمودیم تا بلکه حرارت و گرمای بی تاب کننده را اندکی کاهش دهیم ولی بلافاصله لباسهایمان خشک می شد. در ازبکستان مردان را بیشتر از زنان در سطح شهر می دیدیم. چهره ها نسبتا گرد و پهن و سرهای بزرگ دارند و زیبا نیستند. شباهت به چینی ها و مغولان دارند. وضعیت اقتصادی در این چند شهرک به هم پیوسته سر راهمان که ما از آنها عبور کردیم زیاد خوب نیست و عادی به نظر نمی رسید. در کافه های بین راه غذا اکثرا گوشت است و نان نامرغوب و اندکی هم میوه هایی مثل خربزه و هندوانه و انگور پیدا می شود. از سبزی و صیفی جات هیچ خبری نیست ولی دکه های مشروب فروشی همه جا به چشم می خورد. در مغازه ها و سوپر مارکت ها اکثرا اغذیه بسته بندی خارجی حتی امریکایی دیده می شود و اکثرا گران است. گردانندگان فروشگاه عشق آباد اکثرا روس تبار هستند و ترکمن ها چند نفری بیش نبودند و در فروشگاههای آزاد داخل فرودگاه هم اکثرا زنان و دختران روسی کار می کنند و به عرضه خود و کالاهایشان مشغولند. ما یک شب و یک روز را در فرودگاه عشق آباد با بارهایمان به اجبار توقف داشتیم. مواد غذایی در فرودگاه گران است. با عنایت ویژه سفارت توسط ماشین سفارت خانه ایران در عشق آباد به شهر آمدیم و منزل گزیدیم. سفارت خانه تازه ساز ایران در عشق آباد بسیار جای مناسب و متینی دارد و خیابان جلو سفارت به نام خیابان تهران نامگذاری شده است. استاد کار و بناهای ایرانی مشغول کارند. نمای سفارت تازه ساز از آجر یزدی است. ماشین های سفارت تمامی مدل بالایند و مایه تشخص و سربلندی. ما بلافاصله پس از ورود به شهر دوشنبه نیز وارد سفارت شدیم.

در دوشنبه نیز سفارت ایران در قسمت خلوت و اعیان نشین شهر قرار گرفته و با درختان کاج و باغچه های پر گل خود نمایی زیبا و متینی دارد.
به محض ورود به سفارت که کارکنان آن از ورود ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند یکی از کارکنان به نام آقای اسماعیلی که شیفت وقت بود ما را تحویل گرفت. دیگر بچه های ایرانی و کارکنان سفارت نیز یک به یک رسیدند و خوش آمد گفتند و این حسن استقبال ناشی از تازه گشایش یافتن خود سفارت و همچنین تلفن های تاکید و عنایتی بود که آقای شبستری سفیر ایران در تاجیکستان فرموده بودند. بچه ها را حسابی محبت می کردند و چند وعده شام و صبحانه و حتی ناهاری نا به هنگام و پیش بینی نشده برایمان تهیه و تدارک دیدند. دوستان هم کم غذایی و بد غذایی چند روزه در عشق آباد و بین راه را حسابی تلافی کردند. شب را در آپارتمانی متعلق به خود سفارت ما را اسکان دادند. با آب و برق و گاز و دوش و حمام آب گرم. شب اول راننده ترکمن که ما را تا تاجیکستان رسانیده بود همراه ما شد. از وقتی که از ایران خارج شده بودیم تا اینجا اینقدر احساس راحتی خیال و آسایش نکرده بودیم.
بارهایمان را در ابتدای کار در پارکینگ سقف دار سفارت خالی کردیم و همانجا در گوشه ای آنها را باز کرده و وارسی کردیم. یک نفر مرد میانسال تاتار به نام ویچسلاو بابیکف از طرف شرکت سونیتر اسپورت روسیه که طرف قرارداد ما بود به سفارت آمد و صحبت کردیم (هم درباره مبلغ و نحوه قرارداد و هم قیمت ها و خدماتی که آن ها ارایه می دهند). معلوم شد که نفر دوم شرکتی است که در خود تاجیکستان خدمات به کوهنوردان سراسر دنیا ارایه می دهد و نام آن شرکت آلپ نوروز است. یک اسم ترکیبی که نصف آن فارسی است، ولی این آقا فقط روسی صحبت می کند و اندکی انگلیسی لهجه دار که ما متوجه نمی شویم و مترجممان باغبان پیر سفارت بود. عباس اکثرا با او صحبت می نمود. من هم که مسئول فنی تیم بودم دعوت شدم تا حضور داشته باشم.

پنج روز از اصل برنامه عقب بودیم و کار ما در منطقه فشرده تر شده بود. هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ کار انجام شدنی. با دادن امتیاز حاصل از 5 روز تعویق که پولش را حساب کرده بودند حاضر شد پرواز هلی کوپتر ویژه ای (ما که برنامه پروازهایشان را نداشتیم) برای سه روز دیگر برای ما ترتیب دهد تا ما را مستقیما از فرودگاه نیروی هوایی دوشنبه به یخچال مسکوینه(mosskovina) ببرد. بدون هم هوایی در بین راه دپ شار (dep shar).
یخچال یا به قول تاجیک های فاسی زبان یخ بند مسکوینه محل قرارگاه اصلی و مبدا صعود قله کمونیزم و کرژونفسکایا محسوب می شود.از ساعت 2 بعد از ظهر همانروز ما را تحویل گرفته و خدمات را باید ارایه می داد. ما هم ابتدای کار مبلغ 3500 دلار به عنوان بیعانه را با اسکناس های 50 دلاری نو و تا نشده سال 95 شمردیم و به او تحویل دادیم و بلافاصله خود را برای حرکت آماده کردیم. بارها نیز قبلا آماده شده بود. درست سر ساعت 4 با دو ساعت تاخیر عاقبت آمدند. اتوبوسی برای بردن ما و بارهایمان آورده بودند. همانند اتوبوس های خارجی شرکت واحد خودمان با سه درب کشویی در یک طرف اتوبوس.

خانمی مسن و روس تبار داخل اتوبوس بود. تنومند و جا افتاده که آشپز ما معرفی شد و آقایی قد بلند که او هم راهنمای کوهستان بود به نام آلگ که خیلی هم جدی بود و خود را می گرفت و سرد برخورد می کرد. ولی 2 نفر تاجیک هم بودند. یکی به نام سبحان که جوانی 20ساله بود و دیگری بنام فریدون صالح زاده که جوانی سی ساله با جثه ای ریز و سری تراشیده و چشمانی پف کرده و بادامی که در وحله اول مردان زرد پوست و زبر و زرنگ را تداعی می کرد ولی بعد معلوم شد که ایشان رشته زمین شناسی را را تمام کرده و در تلویزیون تاجیکستان کارگردانی می کند و با دوربین m9000ویدئویی پاناسونیک خود از ما تصویر گرفت. بسیار با محبت و با هوش به نظر می رسید و اکثرا با ما که ایرانی و فارسی زبان بودیم می جوشید و سعی در رعایت حال ما می کرد و هر سوالی که داشتیم خیلی شجاعانه می گفت نمی دانم و یا از دیگران می پرسید و بعد می گفت.

چون تیم ما بدون اطلاع قبلی وارد دوشنبه شده بود و دیر هم رسیده بود برای ایشان غیر مترقبه و غافلگیر کننده بود و این ها هم با عجله ما را پذیرفتند، البته دلارهایمان را بلافاصله و با عجله بیشتر شروع به خرید نمودند. از هر مغازه ای چیزی می خریدند و چون ما در سفارت بودیم و از آنجا ما را سوار کرده بودند تاخیر بیشتر مایه بدقولی آنها می شد. ما را در شهر می گردانیدند و به بهانه گردش و تماشای شهر دوشنبه خرید های لازمه خود را می نمودند و هر جا توقف می کردند برای خرید در راه هم ساختمان ها و میدان ها را به ما نشان می دادند. یک نوع رندی زیرکانه از نوع روسی آن.
آقای آلپ نوروز (بابیکف) هم 3500 دلار بیعانه را دریافت نموده بود و خیالش تا حدی راحت شده بود که ما او را دیگر ندیدیم و پذیرایی کننده ما و میزبانمان شده بود فریدون دوست تاجیکمان.
شهر دوشنبه شهری است نسبتا سر سبز و تمیز و نظافت به عهده افراد مسن زن و مرد است که صبح ها و عصرها خیابان ها را جاروب و نظافت می کنند. ساختمان ها تمیز و متین و جا افتاده اند. چهار راه ها دارای چراغ پیاده و سواره اند و نظم سنگین و ساکنی بر شهر حاکم است. خیابان ها خلوت و بدون ترافیک است و تعداد اتوموبیل های شخصی کم است.
چند خیابان اصلی شهر اتوبوس برقی دارد با سیم های برق کشیده شده بر سقف خیابان ها برای اتوبوس برقی ، مثل مسیر اتوبوس برقی تهران با همان نوع اتوبوس ها و همان سیستم تار عنکبوتی معلق بر آسمان شهر. اتوبوسها انباشته از مسافرند و تاکسی ها اکثرا لادا (فیات روسی) است. اتوموبیل های خارجی کم است و فقط مارک های روسی مثل لادا و مسکویچ در شهر وجود دارد. دوچرخه و موتور سیکلت هم بسیار کم است و نادر. یک نوع اتوموبیل با چند ردیف صندلی کوچکتر از مینی بوس نیز در شهر مسافرکشی می کند (شبیه همان مرکوب کذایی مسافرت زمینی ما).
در شهر دوشنبه دفتر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، بنیاد امداد امام خمینی، شعبه بانک تجارت، انتشارات سروش و المهدی و ... نمایندگی دارند و چند مغازه بزرگ به نام مغازههای ایرانیها. مغازه ها اکثرا تابلویی به زبان فارسی و خط فارسی دارند ولی تمام خطوط شهر هنوز هم خط روسی است. زبان رسمی کشور به تازگی فارسی اعلام شده است و همه تاجیک ها به فارسی دری گپ می زنند.
پارکهای زیادی در سطح شهر هست و همگی دارای فضای سبز و درختانی کهن می باشند و با نرده های بزرگ و زیبای چدنی محصور گردیده اند، یادگار حکومت شوراها.
سر انجام تدارکات میزبان پایان می گیرد و دست از خرید می کشند و برای استراحت و اسکان ما به ویلایی در خارج شهر رهسپار می شویم. از موازات مسیر رودخانه ورزاب (درازمو) که از دوشنبه می گذرد و آب شهر را نیز تامین می کند به سوی شمال حرکت می کنیم. از جاده ای نسبتا باریک ولی سرسبز و پر درخت می گذریم. منطقه بیشتر به آب کرج و جاده کنار آن شبیه است. در کوه و کمر درخت و درختچه های زیادی به چشم می خورد و آب نیز زلال و فراوان است. از دره های فرعی که آب شاخه های فرعی رودخانه ورزاب در آنها جاری است آبشارهای کوچک و بزرگ زیبایی به چشم می خورد. رشته کوه ورزاب در دنباله سلسله جبال جنوبی تیان شان (tian shan) می باشد و کوههای اطراف دره اکثرا صخره ای و دیواره ای و 4000 متر اند و سنگنوردان شهر دوشنبه به این منطقه برای تمرین سنگنوردی می آیند. در منتهی علیه این جاده که دره ای فرعی است راه اصلی به گردنه 3500 متری ورزآب به سوی خجند و دیگر مناطق شمال تاجیکستان کشیده شده است.
در این دره فرعی تعدادی ساختمان شکیل و ویلایی مثل هتل های شمشک و دربند سر ساخته اند که تاسیسات جنبی نیز دارند و جای اطراق دو روزه ما در این ویلای رها شده و نیمه سالم است.

برق ندارد و توالت ها اکثرا پر شده و به سبک چاله توالت های قدیمی ایرانی است. ولی در اینجا از آفتابه و طهارت خبری نیست. کلیه مردم اینجا با کاغذ پاک می کنند و اکثر کاغذ آنها روزنامه رسمی روسی (پروادا) است. با گرفتن یک کتری بزرگ کار آفتابه مورد نیازمان را رو به راه می کنیم. استخری هم دارد که مملو از آب تمیز و زلال رودخانه است که با لوله ای مستقیما به آن وارد می شود. این ویلا دارای سه طبقه با اتاق هایی کوچک است و در هر اتاق 2 تخت قرار داده اند. شام را ساعت 8 شب سرو می کنند که شامل آب گوشت با قطعات نپخته گوشت و مقدار زیادی سیب زمینی و چند تکه پیاز و سبزی است و دیگر هیچ. ولی میز شام انباشته است از 2 نوع سالاد، یکی مثل سالاد های معمولی خودمان و دیگری با کلم و خیار شور و ترشی بادمجان البته با سرکه رقیق و معجونی دیگر مثل سسی از گوجه خرد شده و سیر.
میوه هم شامل خربزه و هندوانه و انگور و گلابی و شلیل است. چند بشقاب هم کشمش خیس کرده و پری زرد آلو نم زده که برای ما گذاشته اند. خوراک نان و سیب زمینی مناسب حال ما است. در ترکمن صحرا و ازبکستان و تاجیکستان سر سفره و همراه با غذای خود چای سبز بدون قند می نوشند و اکثرا هم با غذا مشروب می نوشند که بیشتر ودکاهای مختلف روسی است. میزبان برای ما نیز مشروب می آورد. با ذکر اینکه این مشروب مخصوص تاجیکستان است و سفارشی برای شماست و ما توضیح دادیم که ما مسلمان هستیم و به هیچ وجه مشروب الکلی نمی نوشیم و آن را حرام می دانیم ولی هر نوع نوشابه غیر الکلی را با کمال میل می پذیریم. ایشان هم برای ما نوشابه قوطی آوردند جالب اینکه نوشابه ها ایرانی بود. برای ما چای سیاه که همان چای خودمان است و در آنجا یک نوشیدنی اعیانی محسوب می گردد درست کردند و آوردند و شکر هم بر سر میز گذاشته بودند ولی سر میز خودشان از قند و شکر خبری ندیدیم. یادم آمد که چطور سربازی در مرز ازبکستان نیمه شب سراپا برهنه آمد و قند های خیس شده باقی مانده از سفره ما را خالی خالی با لذت و ولع خورد و گریخت.
بامداد روز بعد برنامه صعود به قله ای حدود 3500-4500 متری را برای ما تدارک دیده بودند که با توجه به وقت کم و یک روزه ما بعید به نظر می رسید که به آن برسیم. این کارها برای این است که اندکی از خسارت وارده ناشی از توقف در ارتفاع پست زیر300متر منطقه عشق آباد تا دوشنبه را جبران کرده باشیم و هم هوا شویم. به علت کمبود وقت برنامه صعود به بالای 5000متری در منطقه را که ما پیشنهاد کرده بودیم منقضی کردند. به همین پیاده روی یک روزه پیشنهادی آنها قناعت می کنیم. ما را در طول مسیر رودخانه ورزاب روانه کردند رو به شمال و سپس به شاخه اصلی رودخانه دراز مو (اکثر اسم ها فارسی ناب است) می رسیم و در جهت طول آن حرکت می کنیم. پس از حدود یک ساعت راهپیمایی به سه راهی پر درختی رسیدیم. شخصی به نام ایوان با پسرش که 10-11ساله است آنجا زندگی می کند. البته او نگهبان محیط زیست می باشد ولی با ابتکاراتی که به کار برده تقریبا از لحاظ بیشتر مواد غذایی مصرفی و منزل مسکونی خود کفاست. چیزی در حد رابینسون کروزوئه روسی. دوستدار طبیعت است و گوشت به هیچ عنوان نمی خورد و هر چیز را که لازم دارد خود تولید می کند حتی ابزار و لوازم منزل را. اهل سیبری است و زنش او را ترک کرده و فقط پسرش با او زندگی می کند. موقعی که ما به طرف منزل او می رفتیم تقریبا لخت بودند، ولی به محض دیدن ورود ما چند نفر غریبه نفری یک شورت پوشیدند. پسرکی 9یا 10 ساله به نام ماکسیم هم که فقط مادری دارد که در کمپ اصلی کمونیزم آشپزی می کند به همراه این پدر و پسر موقتا زندگی می کند. ایوان از مهربانی و خونگرمی ما خوشش آمد و حاضر شد با ما عکس بگیرد و نقاشی ها و کاردستی با چوب و عکس هایش را نشان بدهد. نقاشی هایش با مداد سیاه ساده و تماما طرح هایش از مناطق سیبری است. عکس هایش اکثرا از منطقه ورزاب و درازموست که قلل بالای 4000 متر و اکثرا هرمی و سوزنی شکل و دیواره ای می باشد و جنس اکثر آنها سنگ خارا است.

به همین دلیل رودخانه درازمو بسیار پاکیزه و زلال و کف آلود است و شدت جریان آب آن را کاملا سفید کرده و فقط در جاهای گدار مانند و آرام رودخانه می توان زلالی و بی غشی آب را کاملا دید. از طریق گرگر، قرقره آقای ایوان از رودخانه عبور می کنیم و به ادامه کوهنوردی خویش یعنی راهپیمایی در زیر آفتاب گرم و در کنار مسیر رود ادامه می دهیم. به ارتفاع 3400متر که رسیدیم دستور بازگشت داده می شود. به پیش ایوان برمی گردیم. در موقع عبور از رودخانه به وسیله گرگر، باتوم و قمقمه من از کوله ام که درش باز شده بود به رود افتاد و قمقمه خالی همچون حباب بر روی آب به کنار رود می آید ولی باتوم تاشو امانتی را آب سرد درازمو به یغما برد. هر چه بالا و پایین پریدم و سرک کشیدم از آن خبری نشد که نشد. اولین ضرر این برنامه نصیب من شد تا حواسم را بیشتر جمع کنم و دقت در کار داشته باشم.
عصر هنگام به هتل یا ویلای محل اقامت برگشتیم و شام آخر را صرف نمودیم. برنج های چمپای شفته پز با قطعات گوشت و دلمه کلم که داخل آن نیز جز کلم و سیب زمینی چیز دیگری نبود. البته سوپ هم سرو شد ولی میوه های متنوعی همراه غذا بر روی سفره چیده بودند. یک بطری شامپاین تاجیکی هم بود که تعارف کردند و خوشحال از امتناع ما از نوشیدن، خودشان 2-3نفره ته آن را بالا آوردند.
صبحانه روز بعد را راس ساعت 4 بامداد اعلام کردند. برای خواب به اتاقها رفتیم و خواب خوشی داشتیم. صبح زود صبحانه را که برای ما کیک و نوعی نان روغنی با چای سبز خودشان آوردند. چای سیاه ایرانی نیز روی میز ما قرار داشت. ساعت 5 بامداد برای پرواز آماده بودیم. آلگ یکی از راهنمایان بد اخم آمد و کلی پرخاش روسی نمی دانم با که نموده و حسابی حال همه را گرفت. ما خیال کردیم که با ماست یا با آشپز است ولی فریدون توضیح داد که جای یک اتوبوس برای بردن ما دو اتوبوس آورده اند که این تقصیر خود آلگ (الگساندر) بوده و پرخاشش نصیب راننده گردید. بارها را با خود به پایین حمل کردیم (از طبقه سوم) و سوار اتوبوس شدیم. برای تغییر جو حاکم و اخم آلودگی میزبانان با اشاره من شروع به خواندن کردیم. مرا ببوس و الهه ناز. لبخند بر لبها شکفته شد و فریدون بی وقفه از ما فیلم می گرفت. به سرعت به دوشنبه و فرودگاه شهر رسیدیم. بارها را کنار پیاده رو میدان جلو فرودگاه پیاده کردند. میزبانانمان همگی بجز فریدون و الگ از ما خداحافظی کردند. پیرزن آشپز از آواز دسته جمعی ما برای شکستن جو سرد و اخم آلود اول صبح خیلی خوشش آمده بود و اظهار رضایت و دوستی می کرد. به دلیل اینکه الگ کلنل ارتش است و کسی جرات ندارد روی حرف او حرف بزند امروز هم با لباس نظامی و نشان و یراق آمده بود تا مراحل ورودی فرودگاه به آسانی بگذرد و بگذراند. زن الگ هم به نام اولگا به او ملحق گردید و با آمدن یک کامیون مخصوص که بیشتر شبیه کامیون های شهرداری ها ویژه گرفتن سگان ولگرد بود (داگ کچر که اطاقی در عقب دارند با دو پنجره توری و محکم و دری که از بغل باز می شود) راننده قوی هیکل درب آن را باز کرد و دیدیم که لبالب پر است از مواد غذایی و لاشه های گوشت و میوه و وسایل دیگر. برای ما سوال بود که بارهای ما را کجا جا می دهند. در این زمان معاون آلپ نوروز یعنی آقای بابیکوف با لادای سفید رنگ و راننده از راه رسید و مطالبه بقیه دلارها را نمود. مبلغ 10000دلار آمریکایی کم پولی نیست. بلافاصله زرخواه و جعفری سوار لادا شدند و به شمردن و پرداخت پول مشغول شدند. پس از پرداخت دلارها لادا و سرنشینانش رفتند و در این میان الگ هم دستور بار کردن بارها را داد و با جابهجا نمودن محتویات کامیون بارهای ما را هم تا زیر سقف جا دادند و کامیون هم بارها را برد. آقای کلنل آلگ هم پاسپورت های ما را برای رفع و رجوع کارهای گمرکی فرودگاه گرفت و همراه زنش رفت.
ناگهان احساس کردیم که چهار نفر تنها و با دست خالی و بدون مدارک لازم در میدان شهری غریب بی در کجا مانده ایم؟ یک لا قبائیم و هیچ چیز نداریم. پس از مدتی عباس و زرخواه هم رسیدند. دلارها را شماریده و خیلی تر و تمیز و تا نشده تحویل داده بودند. گفتیم بچه ها حالا اگر همه چیزمان شامل دلارها و پاسپورت ها و وسایل و بارها و مواد غذایی را ببرند دستمان به کجا بند است؟ ما خودمان هستیم و بلوزهای یک رنگ تیم اعزامی بر تنمان! نگرانی ما خدا را شکر زیاد طول نکشید و آلگ و زنش برگشتند و ما را پیاده به خط کردند و به داخل سالن فرودگاه هدایت نمودند. مراسم گمرکی به سرعت انجام شد. در حین عبور از گمرگ پلیس های فارسی زبان داخل سالن بودند و پاسپورت ها را یکی یکی بازدید می کردند. از پاسپورت زرخواه ایراد گرفتند که چرا تاریخ آن اندکی خط خوردگی دارد. ولی با استدلال اینکه همگی شش نفر در یک زمان و همه ویزاهای عبور با یک تاریخ مشترک گرفته شده است مسئله پیش آمده با اندکی وقفه حل شد. شاید هم ایشان رشوه می خواستند. کلنل آلگ با تمامی نشان ها و یراق هایش حسابی جوش آورده بود و پوست سفیدش به سرخی لبو شده بود. به ما مربوط نبود. ما میهمان ایشان بودیم و اینک مسئولیت کارها بر عهده خود آنها بود. سرانجام به محوطه فرودگاه هدایت شدیم و عرض فرودگاه را پیاده طی کردیم. فرودگاه بزرگ و وسیعی بود ولی بی سر و سامان و بی در و پیکر به نظر می رسید. در کنار باند اصلی پرواز کلیه ساختمان ها تبدیل به محل سکونت کارکنان و زن و بچه هایشان شده بود و همه جا بند رخت های شسته و نشان زندگی در مناطق مسکونی دیده می شد.ساختمان های بلوکی زیادی در کنار و حاشیه فرودگاه ساخته شده بود و همگی مشرف به باند فرودگاه بودند. دیواری به تمام معنا انسانی بر دور محوطه فرودگاه. هواپیماهای زیادی نیز کنار باندها پارک شده بودند، همگی روسی و سفید رنگ با آرم کشور تاجیکستان ولی رنگشان طوری بود که انگار ده ها سال رنگ نشده بودند و فقط آرم و نماد آن را تعویض کرده بودند. در محوطه هلی کوپتر ها چندین هلی کوپتر غول پیکر و کلان جثه پارک بود که دو دستگاه از آن ها فعال می نمود و بارهای مشخص ما را در زیر شکم یکی از این دو هلی کوپتر بزرگ بر روی هم چیده بودند و از کامیون بار در حال تخلیه مواد غذایی و سوخت بودند.

درب هلی کوپتر از عقب باز بود به صورت دو لنگه. ابتدا بشکه ها و کیسه بارهای ما را در زیر شکم تانکر سوخت و زیر صندلی ها و راهروی وسط چیدند، سپس سوخت و مواد غذایی را لابهلای بارها و بر روی آن تلمبار کردند و آخر سر پس از پر کردن باک عظیم داخل اتاقک هلی کوپتر که یک منبع استوانه ای خوابیده 2/5متر مکعبی بود تعداد 6 بشکه دیگر بنزین را هم در عقب همه بارها جا دادند و درب هلی کوپتر را بستند. یک بمب ناپالم عظیم (خدا به خیر کند).در محوطه فرودگاه آزادانه چندین عکس یادگاری گرفتیم. خلبان تاجیک هلی کوپتر ما خیلی مهربانی می کرد و میگفت چندین سال در دوبی و عربستان کارکرده و ایرانی ها را کاملا می شناسد.

از درب جلویی این هلیکوپتر به واقع عظیم سوار شدیم و هلی کوپتر به سوی منطقه پامیر در جهت شمال شرق به پرواز در آمد و به سنگینی تمام از زمین بلند شد.
ادامه دارد...
با تشکر از استاد نوری عزیز برای گزارش شیوا و نیما اسکندری که زحمت تایپ و تدوین دوباره در فضای وبلاگی کشیده اند ...